۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

روایت تو از این اثر هنری مشترک


تا پست قبلی را گذاشتم و آمدم بهت بگم بیا زودتر بریم بخوابیم که فردا صبح زود دوباره با صدای انفجار باید بیدار بشیم دیدم که داری در یک وبلاگ می نویسی و مثل من پست می گذاری. با آمدن من هول شدی و سریع صفحه را عوض کردی. البته بهت گفتم که داشتی پست می گذاشتی؟ و تو گفتی قرار نیست اینها را بخوانی تا 20 و یا 30 سال دیگه که دوتایی با هم بشینیم و بخوانیم! خیلی جالب شد. تو هم داری همان کاری را می کنی که من دارم می کنم. البته تا جایی که می دانم تو تازه شروع به این کار کرده ای اما فکر می کنم که تو هم حدس زده باشی که من هم دارم چنین کاری را می کنم.

به هر حال برای اینکه دست پیش را گرفته باشم گفتم که این ایده ی من بود و تو این ایده را سرقت کردی. تو هم گفتی که کار را آن کسی که به مرحله ی عمل می رسونه انجا داده و می خواستی تو این کار را زودتر بکنی. نمی دانم که تو هم داری به من یک دستی می زنی یا نه اما به هر حال نکته ی مهم اینه که هر دو داریم از زاویه ی خودمون این کار را می کنیم. امیدوارم که کار جالبی در آخر بشه و خلاصه بعد از چند دهه بتونیم زندگی یکسانی را با روایتهای متفاوتی بخوانیم. زندگی که مهمترین اتفاق و محورش عشق من و تو به هم و به این اثر مشترک هنری مان هست. زیستن با عشق در کنار هم تا دهه ها. زیستی با افتخار برای خودمان و البته دیگران. امیدوارم.

هیچ نظری موجود نیست: