۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

با چشمانی خسته و مهربان


در کلی نشسته ایم و من تازه یک ساعتی هست که شروع به درس خواندن کرده ام و تو ساعت هاست که داری درس می خوانی. جالب اینکه امروز از ظهر آمده ایم کتابخانه. ساعت شش و 21 دقیقه هست و آرام آرام در حال رفتن به خانه ایم که من تازه درس خواندنم گرفته. کلا جمع اضداد شده ام. بگذریم.

دیشب بعد از اینکه کمی با هم پینگ پنگ بازی کردیم و تو واقعا ظرف این دو سه مرتبه تمرین عالی پیشرفت کرده ای، آمدیم بالا و من به مامانم زنگ زدم که ببینم دادگاه داریوش چی شد. گفت که در هفته ی آینده جوابش را خواهند داد و البته امیدوارم که بابت رفع نگرانی ما این حرف را نزده باشه. بعد از اینکه پرسیدم که امیرحسین کار پیدا کرده یا نه هنوز گفت اگر بره دنبال کار شاید پیدا کنه اما دنبالش نمیره. خیلی ناراحت شدم. واقعا که به قول تو این دو تا برادرهای ما شاهکار شده اند. خلاصه که امیدی به هیچ کدامشون نداریم.

صبح بعد از اینکه بیدار شدیم به اصرار تو رفتیم بانک و هزار دلار پس اندازی که تا آخر ترم داشتیم را برای مامانم با گرفتن یک چک رمزدار و یک کارت فرستادیم. ده روز دیگه میرسه دستش و امیدوارم که برش نگردونه. اخلاق مامانم که واقعا غیر قابل پیش بینی هست. اگر شماره حسابش را داده بود خیلی زودتر از اینها برایش می فرستادیم و لازم نبود که با خاله و مادر و همه تماس بگیریم و آخرش هم این کار را بکنیم. در راه بانک و این کارها بودیم که مامانت هم زنگ زد و کلی با اون هم حرف زدیم و گفت که پای عزیز جون را عمل کرده اند و خیلی ضعیف شده و خیلی اذیت. این سومین عمل امسالش بود. اون پا و این یکی و از همه مهمتر قلبش. مامانت گفت که امیدواره بتونن که با بابات آوریل بیایند پیش ما چون گویا وضع مالی شون اصلا مساعد این سفر نیست. زحمت کتابی را هم می خواستم برایم کشیده و حالا که آریو برای عید نمیاد خودش از دبی برام می فرسته. نمی دونم داستان خونه ی تهران پارس در چه وضعیه که یک اشاره ای هم کرد که برایم با نشر مرکز صحبت کرده که اگر بخوام کتاب هایم را به آنها بفروشه. گفتم من و تو تصمیم داریم که بخشی از آنها را بیاریم اینجا. به هر حال این چند هزار جلد کتاب تمام سرمایه ی سالها کار کردن و درس خواندنم در ایران بوده و البته خیلی پولهای دیگه مثل مستمری بیمه که دایم میشد پول کتاب. و بخش عمده ای را که دیگه نمی خواهیم قصد داریم که به کتابخانه ی عمومی و احتمالا حسینه ارشاد بدهیم.

امشب هم قراره کمی با هم پینگ پنگ بازی کنیم و احتمالا فیلمی ببینیم. فردا شب هم که مراسم اسکار امسال را خواهیم دید که بطور جالبی اکثر فیلمهایش را دانلود کرده ام اما تقریبا یکی دوتایش را بیشتر ندیده ایم. جالب اینکه King's Speech را هم در سینما دیده ایم. خلاصه که ماه فوریه در حال اتمام است و من بطرز بسیار احمقانه ای علاوه بر بازیگوشی کردن و کمی مریض بودن و کمی هم نوشتن از اوضاع خاورمیانه تمام وقتم را بابت درس نخواندن هدر دادم. عجب فرصت یگانه ای برای خواندن درست و عمیق دیلکتیک منفی آدورنو داشتم که از دست دادم و شاید برای جبرانش به کارهای دیگه ام نرسم.

فردا به روال یکشنبه ها اول خانه را تمیز می کنیم و شاید برای درس به اینجا بیاییم و شاید هم در خانه بمانیم. اما به هر حال باید که درس خواندن را شروع کنم. تو در حال خواندن متون روسو به فرانسه هستی برای مقاله ی میان ترم درس روسو که باید سه شنبه تحویل دهی. و همین الان صدایم کردی که برف را در نور چراغ خیابان ببین و اگر کاری ندارم بریم خانه. چشمهایت قرمز و خسته بودند اما مثل همیشه خندان. فدای این چشمهای زیبا و مهربانت من هستم.

هیچ نظری موجود نیست: