۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

با آنالیا


صبح زود بیدار شدیم. تو بعد از صبحانه و البته درست کردن ساندویچ نهار من - مثل تمام و تک تک روزهای دیگه- رفتی ایستگاه "سنت کلر" که با آیدا قرار داشتی تا "آنالیا" را نگه داری و اون بتونه امتحان شهروندی و گرفتن پاسپورتش را بده و من هم آمده ام "کلی". دیروز هم بعد از تمیزکاری خانه آمدیم اینجا. تو درس خواندی و من هر چه زور زدم از شش صفحه ی نخست "دیالکتیک منفی" آدورنو جلوتر نتونستم برم. امروز باید 50 صفحه بخوانم و طبیعی هست که نمی توانم.

دیشب حدودا ساعت 9 شب بود که در برف قشنگی که میبارید برگشتیم خانه ومن به مامانم زنگ زدم که این هزار دلار را برایش بفرستم و اون شماره ی حسابش را بهم بده. با اینکه احتمال این را میدادم که بگه نه و احتیاج ندارم و ... - چیزهایی که هم من و هم تو میدانیم از اخلاقیات مامانم هست و واقعا هم آدم را ناراحت می کنه- اما فکر نمی کردم بعد از قراری که با هم گذاشتیم و بهش گفتم نمی خواهم از خاله شماره حساب شما را بگیرم و نمی خواهم هیچ کسی بدونه حتی داریوش و امیرحسین باز هم چنین کنه. خلاصه که خیلی حالم را گرفت. در شرایطی که زندگی شون در این لحظه لنگ ده دلار هست نباید با من که پسر بزرگش هستم و هرگز توی این چند سال نتونستم کاری برایش بکنم و می دانم خودش هم چقدر درعذاب هست که از مادر یا خاله کمک بگیره نباید اینطوری رفتار کنه. متوجه ی نگرانی اون درمورد زندگی ما و اینکه دانشجوییم و تازه آمده ایم و خودمون هم لنگ اجاره ی خانه ی دو ماه دیگه مون هستیم هستم. متوجه ی عزت نفسش هم هستم. اما الان من شاید نزدیکترین آدم بهش باشم و این اخلاقش که مثل اکثر روحیاتش هم خودش و هم اطرافیانش را معذب می کنه خیلی مسئله است.

الان بهم زنگ زدی که احتمالا تا عصر گرفتار باشید و با اینکه فکر می کردی که می تونی تا ظهر بیای سر درس و کارت اما گویا داستان آیدا حالا حالاها کار داره. خلاصه که دستت درد نکنه که واقعا با تمام مشکلات وگرفتاری های این هفته و درس و مقاله ی ارسطو با این حال برای دیگران و از جمله من همواره وقتت را آزاد می گذاری و لبخندت همواره به لبهای قشنگت هست. خدا حافظت باشه.

خب! برم سر درس و جناب آدورنو که خیلی غامض و البته جذابه. هر چند در زمانی که داری به همه جات فشار میاری که ببینی چی داره میگه از این صفات زیبا خبری نیست که نیست.

هیچ نظری موجود نیست: