۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

پس از 20 سال


پنج شنبه صبح هست. تازه صبحانه خوردیم و داریم آماده ی رفتن به کتابخانه برای درس خواندن میشیم. من که درست یک هفته هست لای درس و کتاب را باز نکرده ام. تمام این چند روز را درگیر نوشتن مقاله برای چاپ بودم و هنوز هم هیچ اتفاقی نیفتاده. دیروز که با "سنتی" در کافه "اسپرسو" قرار داشتیم دو سه پاراگرافی را که همان موقع نوشته بودم نشانش دادم تا برایم ویرایش کنه و بعدش برگشتم خانه و فرستادمش برای "کترین".

دیشب هم کمی با هم پینگ پنگ بازی کردیم و بعدش هم تو رفتی استخر. اما دوباره هیچ کدوم نتونستیم شب را راحت و درست بخوابیم. تو دایم خواب قذافی و لیبی را می بینی و من هم دارم به سوژه برای نوشتن در ناخودآگاهم می پردازم. امروز اما باید دیگه از ایم ن چند روز باقی مانده برای درس استفاده کنیم. برای همین هم داریم میریم کتابخانه. تو با استاد درس ارسطو قرار داری تا ببینی چرا درست راهنمایی ات نمی کنه.

راستی امروز 24 فوریه هست. فکر کردم بهتره امشب را یک جشن دوتایی بگیریم. می دانی چرا؟ چون درست 20 سال پیش یعنی در 24 فوریه ی 1992 در آلمان رفتم برای ویزای آمریکا و نشد و توسط عموهایم و دوست داریوش و ... تقریبا همه بازی داده شدم. اما امروز اینجا هستم و این به خودی خود مهم نیست. اینکه با تو هستم تمام داستان را به نفع من و زندگی من تغییر داده. اینکه تو معنی و روح زندگی من هستی. تو خود من هستی. دوستت دارم فرشته ی زیبایی های زندگی.

هیچ نظری موجود نیست: