۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

از یونان تا آلمان


روز پر از کلاس را تمام کردی و آمدی جلوی "کلی" تا با هم بریم خانه. تا رسیدیم گفتم میای بریم کمی ورزش کنیم و گفتی آره. خیلی تحسینت کردم چون من اگه جای تو بودم عمرا بعد از یک روز طولانی و خسته کننده از این کلاس و این مبحث به آن یکی با گستره ی فلسفه ی سیاسی ارسطو تا هابرماس نمی آمدم. تازه برگشتیم بالا و تو حالا داری شام درست می کنی.

من هم کمی درس خواندم اما بیشتر وقتم به اعمال پیشنهادات و تصحیحات سانتیاگو روی مقاله ام گذشت. نمی دانم چرا دیشب بعد از 4 ساعت خوابیدن با تپش از خواب پریدم و از ساعت چهار و نیم نشستم پای اینترنت به خواندن اخبار و دیدن کمی نود و بی بی سی. با اینکه الان ساعت 8 هست اما خیلی خسته تر از این موقع در روزهای معمول هستم.

فردا من دانشگاه دارم و تو قراره با آیدا بری کاسکو. شب هم اگر بتونیم و تو خیلی خسته نباشی شاید یک فیلمی دیدیم و کمی استراحت کردیم. امروز خبر دار شدیم که بلاخره دکتر خانوادگی برای من پیدا شده و حالا قراره که تو را بپذیره. بلاخره بعد از هفت ماه دکتر پیدا شد. ابته برای سه هفته ی دیگه وقت داده اما باز هم خوبه که کسی را نزدیک خانه پیدا کردیم. از مامانم خبر ندارم و تا آنجایی که می دانم نه امیر و نه داریوش کار پیدا نکرده اند. خیلی برای بخصوص مامان ناراحتم واقعا حقش در زندگی این نبود. امشب قراره در ضمن با مادر که رفته خانه ی خاله آذر اگر بشه اسکایپ کنیم. امیدوارم خاله باشه و البته تمام نگرانی های خرافاتیش را بذاره کنار و دوربین کامپیوترش را راه بندازه.

هیچ نظری موجود نیست: