۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

نیمه ی تاریک داستان من


دیشب درست بعد از اینکه اینجا پست گذاشتم و خواستم بشینم سر درس امیرحسین از آمریکا بهم زنگ زد. فکر کنم دومین مرتبه ای بود که کلا امیر خودش بهم زنگ میزد. خب می دونستم که بیکار شده و خلاصه اوضاع در خانه مرتب نیست. البته اون نمی دانست که ما از وضعیت خبر داریم و ما هم نمی دانستیم که آنچه مادر می داند و به ما گفته است قسمت کوچکی از داستان دردناکی است که در این لحظه بخصوص امیر را رنج میدهد.

من که تا صبح نتوانستم لحظه ای از فکر و خیال بیرون بیام. مطمئنم تو هم همینطور. دیشب تا خوابیدیم ساعت 2 شده بود و امروز هم تو باید قبل از ده سر کلاس باشی. نمی دانم چه می توانم برای آنها برای خانواده ام انجام دهم. نزدیک به چهل سالم شده و هنوز دانشجو هستم و آینده ی مالی و کاری خیلی مناسبی هم هرگز نخواهم داشت. اساسا این موضوع را می دانستم و خودم با تغییر کار و رشته های درس ام چنین مسیری را "انتخاب" کردم. می دانم که مامان و داریوش همیشه مشکل داشته اند و لب خط رفته اند. بیچاره مامانم که واقعا حقش از زندگی این نبوده و نیست. داریوش هم، هم به خودش و هم به خانواده اش با خطاهایش ضربه زده و میزنه. اما الان نگران برادرم هستم. و خیلی نگران. امیرحسین اصلا اهل نق زدن و کلا اهل گله کردن و حرف زدن نیست. به قول خودش که دیشب از نگاهش به زندگی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم گفت به خودم همیشه میگویم: بمیر و دهانت را ببند.

داستان چشمش که همیشه دلم را تیره کرده و می کنه در کنار اوضاعی که الان در آن خانه با روحیه و رفتار مامانم و داریوش داره تنها و تنها بچه را به افسردگی محض می رسونه. گفت که ماشین هایشان را بانک برده و الان دنبال کار گشتن خیلی براشون سختتر شده. گفت که تنها تلفنی که دارند تلفن خودش هست و این هم ممکنه به زودی قطع بشه. گفت که پولی که از خاله گرفته بوده را به مامان و داریوش داده و به دوستش هم خیلی بدهی داره. گفت که بیکاری بیداد میکنه و توی خانه روح و روانش داغون شده. نه نمی خواهد با دوستانش که میایند شبها دنبالش بره بیرون و نه می تونه خانه را تحمل کنه و به همین دلیل از عصر میره در اتاق و میگه می خواد بخوابه تا فردا که روز از نو.

از اینکه نمی توانم هیچ کاری برایشان بکنم قلبم درد میگیره. کامم تلخ میشه. می دانم که از اساس و از ریشه پایه ها خرابه. میدانم که داستان کلا "نا" جوره. اما چه کار کنم. ریشه ها و داستان من هم در همین پایه و پیرنگ شکل میگیره. با نفی کردنش نه تنها چیزی حل نمیشه که خرابتر هم میشه. دیشب وقتی امیر پای تلفن از اینکه بابک جواب پیغامهایش را نمیده، اینکه جواب مسیج هایش را در اینترنت نمیده و اینکه در فیس بوک با اینکه جزو دوستانش هست اما "بلاکش" کرده دلش شکست و گریه کرد داشتم می مردم. همین الان هم اشک توی چشمهام جمع شده. بابک را مقصر نمیدانم. شاید خود امیر هم همینطور. بخشی از اینکه اینگونه بابک رفتار کرده و می کنه البته به رفتارهای دیگران با او بر میگرده اما هرگز نمی توان نفی کردن ریشه ات را راه حل این داستان غم انگیز دانست.

اولین بار نیست و احتمالا هم نخواهد بود که این چنین این زندگی به گل نشسته. یادم میاد بخصوص یک سال آخری که اینها در ایران منتظر درست شدن کارهایشان بودند که به آمریکا بروند. زمانی که داریوش بیکار بود برای مدتها و تازه من با دوندگی شبانه روزی از رو زدن پیش هر آدمی و آشغالی گرفته تا پول جمع کردن و دادگاه رفتن و توهین شدن و شنیدن گرفته تا هر چیز دیگه شب را روز و روز را شب می کردم تا داریوش را از زندان دربیارم. البته دیگران و بخصوص بابک قسمت عمده ی پول و بدهی داریوش را داد اما من در ایامی که تازه نامزد کرده بودیم و از نظر کاری و موقعیت اجتماعی داشتم پیشرفت می کردم از همه چیز باید میزدم تا این مشکل را حل کنم. از ملاقات در بازداشتگاه با داریوش بر می گشتم سر کار و بعد می رفتم پیش شاکی ها و بعد دنبال دوستانش که قالش گذاشته بودند و بعد دوباره دادگاه و دیدن قاضی و بعد دوباره زندان و بعد سر کار و بعد در خانه بخصوص روحیه ی امیرحسین را حفظ کردن و بعد و بعد و بعد. حتما یادت میاد روزی را که جایزه گرفتم. مرداد بود بعد از ظهر و آفتاب تفته. بعد از بازگشت از بازداشتگاه و در حالیکه از صبحش رفته بودم دادگاه پیش قاضی که خریده بودنش و هر چه از دهنش در آمد به من گفت پیاده رفتم تا رسیدم به سالن وحدت. وزیر و وکیل از آن طرف می آمدند و دوستان و همکاران از این در. تو رفته بودی دنبال مامانم و امیرحسین و آنها را با خودت آورده بودی. آرزو داشتم که جایزه را ببرم چون سکه هایش به شدت مورد نیازمون بود و احتمالا می توانست گوشه ای از این مشکلات را حل کنه. دم کرده و خسته، عرق کرده و بی حال و نا به سالن رسیدم. برنامه شروع شد. من جایزه را بردم. گفتند امسال بجای سکه جایزه سفر به مکه هست. جایزه را گرفته بودم. دادم به تو که مامان و امیرحسین را خانه می بردی و رفتم تا با شاکی داریوش صحبت کنم.

هنوز هم اوضاع فرقی نکرده و مطمئنم به قول امیر روز به روز بدتر هم خواهد شد. یکسال پایانی در ایران داریوش در خانه می نشست و سیگار می کشید و منتظر رفتن بود و من هر چه حقوق می گرفتم را نصف می کردم و توی کشوی مامان می گذاشتم. من هم به سهم خودم، هر چند شاید ناچیز، اما به سهم خودم سعی در کمک برای بهتر شدن اوضاع داشتم. آن روزها گذشته. تو مثل همیشه فرشته ی زندگی من هستی. نه آن روزها که روزهای اول نامزدی و بعد عقد بود و نه امروز لحظه و لختی در همراهی با من و اینگونه مشکلات تردید نکرده ای. اما حالا به قول تو داستان داستان دیگری است. حالا امیر را باید تشویق کرد تا خودش را از این دایره ی تاریک و تکرار حماقتها نجات بده. امیرحسین از روزی که در همان بچگی و نوجوانی به آمریکا رفته تا امروز واقعا رنگ زیبای در کنار خانواده بودن را ندیده. ما هم ندیدیم. نه من و نه بابک. شاید طبیعی هم بود. داریوش خودش خیلی جوان بود مامان کاملا ضربه خورده از زندگی به گوشه ای خزیده بود و با رفتن بابک من تنها آدمی بودم که دایما در معرض اتهام قرار داشتم. آن روزها گذشته. داریوش همیشه را رفتار نابجایش عذر خواهی میکنه. من هم بسیاری از چیزها را فراموش کرده ام و البته سهم خودم را هم در مسایل نادیده نگرفته ام. اما الان داستان داستان دیگری است. نگران امیرم. خیلی نگران. روحش در حال پژمردن و جسمش آسیب دیده. دلش شکسته و آینده ای پیش رویش نیست. باید آنچه را که می توانم برایش بکنم. حتی اگر در حد در و دل کردن باشد.

تو بلافاصله گشتی تا ببینی در آن شهر روی اینترنت کاری مناسب شرایطش پیدا میشه یا نه و برایش یکی دو تا لینک فرستادی. شاید به قول تو بد نباشه که اگر شد تشویقش کنم حداقل برای تمدد روحیه اش یک سری به ما بزنه. شاید برای این کار باید برم دنبالش، نمی دانم.
تصویری که از مامان و داریوش داد خیلی غم انگیز بود. تلویزیون و مرض قند برای مامان و سیگار و مشروب و چرت و پرت گویی برای داریوش.

این است نیمه ی تاریک داستان من.

هیچ نظری موجود نیست: