۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

زیبا


چهارشنبه شب هست. هر دو هنوز در کتابخانه ایم و داریم کار می کنیم. تو از صبح نشسته ای پای Between Norms and Facts هابرماس و من هم با اینکه خیلی خیلی از درس و برنامه هام عقبم و با اینکه صبح تو کاملا قانع و روشنم کردی که از درسهایم عقب نیفتم اما باز نمی دانم چه شد که نشستم پای نوشتن یک مقاله ی سیاسی درمورد وضعیت ایران و با اینکه اولش خیلی خوب پیش رفت و فکر کردم تا بعد از ظهر تمام میشه تازه نوشتنش تمام شده و حالا باید بخونمش. به هر حال نمی توانم درمورد وضعیت ایران احساس بی مسئولیتی کنم. این خوبه به شرط اینکه کار اصلی ام را پشت گوش نندازم.

دیروز بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم تو در کتابخانه بودی و من هم آمدم و با هم نهارمون را خوردیم اما من به بهانه ی اینکه بهتره برم خانه چون خسته ام رفتم خانه و نشستم پای دیدن برنامه ی نود و هله هوله خوردن. تو ساعت 6 آمدی خانه تا با هم بریم سینما که چون سه شنبه شب بود ارزانتر بود.

رفتیم فیلم Biutiful ایناریتو با بازی فوق العاده ی باردام. اما به شدت ناراحت کننده و سنگین بود برای هر دومون. خستگی و فشار روحی این چند وقت دیگه نای ناراحت شدن بیشتر را برامون نگذاشته. داستان ایران هم که اضافه شد از این هفته - هر چند که امیدهای فراوانش را هم با خودش داره- اما دیگه توان دیدن چنین فیلمی را نداشتیم. برای همین بعد از اینکه برگشتیم خانه زود خوابیدیم. البته با مادر و بعدش با خاله آذر حرف زدیم و خاله بهم گفت برای مامانت آخر ماه پول بفرست احتمال میدم که با این کار قصد داره این ماه به خودش فرجه بده که به هر حال حق داره.

از صبح هم که پاشدیم و بعد از صبحانه تمام روز را آمده ایم "کلی" و الان ساعت نزدیک 8 هست و فکر کنم تو حالا حالاها کار داری و من هم بعد از اینکه تو این مقاله ی من را خواندی برای باز خوانی می فرستمش برای سانتیاگو که لطف می کنه و یه نگاهی بهش میندازه. البته شاید چون تو خسته ای بیفته برای فردا.

فردا تو تمام روز را کلاس داری و من هم باید بشینم پای آدورنو و نمی دانم چطور جبران عقب افتادگی هایم را بکنم.

هیچ نظری موجود نیست: