۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

درد


دیروز بعد از اینکه کلاس ارسطو را تمام کردی و برگه ی امتحانی ات را دادی دیگه توان و حوصله ی کلاس توکویل را نداشتی. من کتابخانه بودم که آمدی و گفتی خسته ای و از وقت تلف شده استفاده میکنی و میری آرایشگاه. من هم تا کمی درس خواندم و برگشتم خانه، تو هم کارت تمام شده بودی و آمدی خانه. آخر شب با امیرحسین و مامانم حرف زدم و دیدم که هیچ تغییری در وضعشون ایجاد نشده. نه داریوش کار پیدا کرده و نه امیرحسین و از آن بدتر اینکه امیرحسین خیلی هم ماجرای کالج یا دیدن یک دوره ی فنی-حرفه ای را جدی نگرفته و اصلا شاید نگاه به لینکهایی که یک نصف روز تمام وقت گذاشتم و برایش پیدا کردم و فرستادم نکرده. به هر حال به قول تو آدم یک وقتی باید کمی هم اجازه بده این دوتا - جهانگیر و امیرحسین متوجه ی اوضاع خودشون بشن.

امروز با هم از در خانه رفتیم بیرون. تو رفتی کمی خرید کنی برای امشب که علی و دنیا قراره شام بیاین اینجا - فکر کنم تا ده دقیقه ی دیگه سر و کله شون پیدا بشه- و من هم رفتم دانشگاه کلاس پروفسور ویلسون. جالب اینجا بود که هیچ کس دیگه ای جز من نیامده بود و خلاصه سه ساعت دو نفری با هم بحث و درس داشتیم. البته من نرسیده بودم که درس این هفته را تمام کنم اما بد نبود.

بعد از اینکه برگشتم خانه متوجه شدم تو خیلی سر حال نیستی و بلافاصله هم دلیلش را گفتی. با چشمهایی کاملا غمگین و اشکبار گفتی که با مامان و بابات حرف زده ای و خلاصه برای اولین بار - که هنوز هم من نمی توانم باور کنم از بس برایم باور نکردنی هست- بابات از شدت استیصال گریه کرده و گفته دیگه نمی تونه در این شرایط ادامه بده. مامانت هم از آن طرف و تو هم از این طرف خلاصه یک ساعتی گریه و شوک بوده و الان هم من واقعا نمی دونم جطور باور کنم. اینکه بابات خلاصه کاملا ورشکست شده آن هم فقط و فقط به دلیل شرایط بد مملکت. اینکه دیگه با تمام آن ایمانی که داشت که باید بمانه و بجنگه و کارآفرینی بکنه و ... ، الان در چنین وضعی قرار گرفته که از تو بخواد به جهانگیر بگی که به فکر کار و خرج برای خودش باشه و درسش را هم هر کاری که می خواد بعد از این همه سال خرج دانشگاه دادن و نتیجه نگرفتن بکنه.

هنوز هم قلبم از یادآوری حرفهایی که تو با اشک توی چشمهای قشنگت بهم زدی درد میکنه. این از اینها، اون از شرایط مامانم و آنها، از آن طرف مریضی و بی پولی رسول در ترکیه که تازه داشتیم کمی برای اون پول جمع می کردیم دوتایی و فهمیدیم که ای بابا وضع مامانم اینها از بد هم بدتره. حالا هم این داستان که خیلی خیلی نگران کننده و ناراحت کننده هست. برای دو تا آدمی که با اکثر معیارها آدمهای شریفی محسوب میشن. دو تا آدمی که تمام زندگی شون را از صفر با کار و کار و کار و بدون کلاهبرداری و چشم به مال دیگری داشتن ساخته اند و همیشه نه فقط پشتوانه ی ما و فامیل بوده اند که پشتوانه ی تمام دوستان و آشنایان بوده اند و الان در این وضعیتد که ماههاست اجاره ی خانه شان را نداده اند. ماههاست که امروز را به زور فردا می کنند و با این حال سعی می کنند تا حد امکان شرکت را سرپا نگه دارند که نان چهارتا کارمند قطع نشه.

دو روز پیش هم ایمیلی از عارف از بچه های دوره ی فلسفه در دانشگاه دریافت کردم که همیشه به تو گفته بودم عارف به نظر من از تمام بچه های دیگه قویتر و مشتاق تر هست. نه به دلیل اینکه همیشه می خواست با گپ زدن با من کمی بحث کنه و چندباری هم گفت که خیلی خوش سعادت بوده که من همدوره اش بودم. و البته دوره هم دوره ی خوبی بود. مانی، رضا و من در کنار جوانترهایی مثل عارف کلاس خوبی را داشتیم. من چون نمراتم بالاتر بود و روابط مناسبی با اساتید داشتم تونستم خیلی به چشم بیام و با بچه های سال بالاتر بیشتر بودم کسانی مثل مجید که شد رتبه ی اول فوق و خود همین عارف که بعدا شد رتبه ی شش یا هفت. خلاصه که به نظر من با تمام محبتی که بچه ها به من داشتند و البته اینکه شاگرد اول ورودی ها بودم این عارف بود که استثناء بود. ایمیلی به شدت ناراحت کننده. تصویری از وضع وجودی اش داده بود که قلب هر دوی ما را به شدت تکان داد. "شده ام مثل سطل زباله ی ایستگاه مترو - در گوشه ای پرت افتاده". و اینکه دو سال هست حتی برای دیدن کتابها و جلدهایشان به کتابفروشی های انقلاب سر نزده چون دیگه کتابی اجازه ی چاپ نداره که "متن" باشه و متن ساز. اینکه به قول خودش کار به جایی رسیده که کسی مثل عباسی که تمام بچه ها خوب می شناسندش شده داور جشنواره ی فیلم فجر. کسی که به قول عارف شاید حتی در عمرش سینما هم نرفته باشه.

نتوانستم تا امروز جوابش را بدهم. باید برایش کاری کنم. تو گفتی هر کمکی بشه باید کرد. شاید مثل رضا تونست بیاد بیرون. خدا کنه.

هیچ نظری موجود نیست: