۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

متفکری جهانی


چهارشنبه آخر شب هست و تو داری مقاله ی میان ترم درس ارسطو را می نویسی و من هم دارم بازی می کنم. دنبال کردن وقایع مصر و تونس فعلا از جمله مهمترین دغدغه های این روزهای من شده و بهترین بهانه برای درس نخواندن. دیروز تو از رفتن به بخش نسخ خطی خیلی لذت برده بودی بخصوص از اینکه متون فرانسه را خوانده بودی و با استادت هم کمی درباره ی موضوع پایان ترم مقاله ات صحبت کرده بودی. من هم کلاسم بد نبود. کمی کمک کرد که بفهمم آدورنو چی می خواد بگه اما فقط در حد مقدمات. بعد از کلاس هم با سانتیاگو و آنا و جیل "دیسکاشن گروپ" داشتم و کلی هم آنجا حرف زدم. بعد از دانشگاه هم رفتم سلمانی و خلاصه وقتی رسیدم خانه در حالی که داشتم یخ میزدم از خستگی داشتم از حال می رفتم. بد خوابی و کمی قلب درد و خلاصه همه چیز دست به دست هم داده بود و حسابی بی حال بودم. اما بعد از کمی استراحت حالم بهتر شد و با هم نشستیم و شامی خوردیم و گپ زدیم.

امروز هم من باید میرفتم برای جلسه ی اعضای کنفرانس که قرار بود از 45 چکیده ی مقاله که به دستمون رسیده 25 تا را حذف کنیم. جلسه ی خیلی خوبی بود و چیزهای جالبی یاد گرفتم و فهمیدم که پروسه ی کار نه تنها برای کنفرانس که حتی برای دادن پذیرش دانشگاه هم به چه چیزهایی بستگی داره که واقعا کار را ممکنه خیلی شانسی کنه. مثلا ممکنه به دلیل اینکه جندین برگه ی قوی در یک زمینه داری اما فقط سه تا در پنل باید شرکت کنند اکثرشون را حذف کنی و از آن طرف چون در پنل دیگری که باید داشته باشی دو تا برگه ی خیلی معمولی شانس ماندن پیدا کنند تا پنل تکمیل بشه. این داستان برای پذیرش دانشگاه هم به این صورته که ممکنه چند نفر خیلی قوی روی موضوع مشابه ای با استاد مشابه ای بخواهند کار کنند و بنابراین اکثرشون حذف میشن در حالی که یک بابایی با نصف توان آنها به دلیل متفاوت بودن پروژه و استاد راهنما می مانه.

اتفاقا دیروز رفتم و توصیه نامه های تو را به جودیت و گروه علوم سیاسی تحویل دادم. جودیت بهم گفت نزدیک به 100 نفر تقاضا داده اند و تنها 5 نفر میگیرند. من که خیلی به پرونده ی تو امیدوارم. اتفاقا نامه های اضافی باب هم رسید و تو یکیشون را باز کردی و خواندیم. باور نکردنیه. نوشته تو یکی از متفکران آینده ی عرصه ی Public reasoning and Cyberspace خواهی شد و توصیه نکرده که تو را بردارند یک جورهایی دستور داده. به قول تو آن قدر تعریف کرده که ممکنه کار دستت بده. البته باب هست و به قول "مویرا" فیلسوف فیلسوفان. هر جا که اسمش را میاری انگار گفته باشی سسمی باز شو. تو را با یکی دوتا پروفسو جوان در دنیا مقایسه کرده و گفته کاملا انتظار داره تو به این مسیر بپیوندی. من که همیشه به تو ایمان داشتم اما الان از اینکه می بینم چقدر درست فکر کرده بودم بیشتر به خودم و زندگیم و همراهی تو میبالم.

امروز در راه که بر میگشتم خانه از رادیو داستان یک مرد معلولی را شنیدم با صدای خودش که داشت در شبکه ی CBC باهاش مصاحبه میشد و از اینکه چقدر در زندگی بد آورده بوده و با این حال چقدر تلاش کرده و حالا هم زنی که فریبش داده و تمام داراییش را ازش دزدیده و دولت کانادا پیگیر پرونده ی کارش هست میگفت و میشنیدم که در جایی از مصاحبه وقتی مصاحبه کننده پرسید چطور شد که فهمیدی این داستان - که زنه مرده و ...- جعلی هست و متوجه ی این کلاه برداری شدی گفت من که توان پیگیری نداشتم و ندارم نه فقط بخاطر شرایط بسیار بد جسمی بلکه به دلیل آسیب روحی که با مرگ مادرم خورده بودم و بعدش هم فریبی که این زن من را داده بود. اما یکی از دوستانم وقتی متوجه ی داستان من شد و اینکه می دانست بدون این پولی که دارم -که باید بدم به کسی تا بیاد و من را تر و خشک کنه و برایم غذا درست کنه و زندگیم را در حد نجات نگه داره- و حالا این زن از من دزدیده زنده نخواهم ماند بهم گفت You can't be that unlucky. و خیلی تحت تاثیر این جمله قرار گرفتم. اینکه اکثر اوقات فراموش می کنم چقدر توانا، خوشبخت و عاشقم. و اینکه باید آن کاری را که می توانم بکنم. صدای شکسته ی این مرد میان سال. با تمام سختی که حرف زدن برایش داشت و اینکه آن زن به دروغ - بعد از اینکه پولهای این را قرض گرفته بود- وانمود کرده بود که در تصادف مرده است تا این بدبخت پیگیر کارش نشه و آن وقت کسی با این منطق بهش بگه نه زندگی نباید اینقدر برای تو بیرحم باشه. و می دانیم که هست و حتی شاید برای بعضی بسیار بدتر از این. دیگه چه می توانم بگویم جز سکوت و کار و لذت و امید و شکر و تلاش.

هیچ نظری موجود نیست: