۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

من فرو رفته ام


یکشنبه- دیروز- با اینکه نه من و نه تو حال و هوای خوشی نداشتیم و به شدت فرسوده ی دیوانه بازی روز قلب من بودیم. تو اصلا چیزی به روی خودت نیاوردی و صبح که چشمای قشنگت که کاملا قرمز و متورم از اشکهای دیورز بود را باز کردی به خنده به من گفتی برنامه ی امروزمون چیه و از من پرسیدی که دوست داری چی کار کنیم. من که هنوز هم نمی تونیم باور کنم چقدر موجب آزارت شده ام، در درونم حرفی برای زدن نداشتم.

بلاخره دوتایی با هم رفتیم برای صبحانه به دندی. جایی که همواره از فضاش لذت برده ایم. صبحانه ای خوردیم و درباره ی برنامه های درسی و زندگی مون حرف زدیم. با اینکه حال و هوامون بهتر و خیلی آرام شده بود اما هر دو کاملا افسرده بودیم و هنوز هم هستیم. تو از من و ناراحتی بخاطر من و من از خودم و ناراحتی بخاطر تو.

بعدش با اینکه گفته بودند احتمال بارندگی هست اما به اصرار من رفتیم سمت "بوتانیک گاردن". جایی که تو همیشه دوست داشتی و داری و کمتر پیش آمده که بریم. در راه سوار بر اتوبوس بودیم که تو اتفاقی چشمت به "کمپر" در QVB افتاد و گفتی جالبه حراج 50 درصد گذاشته. به اصرار من از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم و باز هم به اصرار من کفش پاشنه بلند راحتی که تو به توصیه ی دکتر باید بپوشی را خریدیم و از آنطرف رفتیم سمت بوتانیک گاردن. در راه از جلوی "آرت گلری" که رد میشدیم گفتم بریم یک سری به نمایشگاه جدید موزه بزنیم. نمایشگاه های متفاوت و جدیدی در طبقات مختلف آمده بود و برگزار شده بود. ما از نمایشگاه طراحی سیاه قلم دیدن کردیم که یکی دو کار بی نظیر داشت. بعد هم گروه فرانسویی متشکل از گیتار و فلوت و خواننده ی زن برای بچه ها و والدینشان در طبقه ی همکف به زبان فرانسوی آمدند و موزیک نواختند و خواندند و بچه ها هم کمی رقصیدند و بعد از آن رفتیم به سمت بوتانیک گاردن.

البته قبل از آن به دو اتاقک چوبی که دو طرف در وردی و دور مجسمه های رومی-فلزی در ورودی نصب شده بود رفتیم که طرح خیلی جالب و ابتکار ایده ی خلاقانه ای درش به خرج رفته بود. مجسمه ی اسب با سوارش و نیزه ی بلند سوار در اتاق خواب و به روی تخت خواب آمده بود و مجسمه ی فرشته ی سوار آن طرف در ورودی با اتاقی که به دورش طراحی و نصب شده بود تبدیل به سر فرشته در روی میز جلوی تلویزیون و سر اسب در کمد ظروف شده بودند. جالب بود. اگر گادامر معتقد است که موزه ایده ی متناقض نمایی است و ما جیزها را از زمینه و ظرف زمانی-مکانی شان جدا می کنیم و در موزه در کنار هم بی توجه به نا متعارف بودن افق و جهان شان قرار می دهیم. در اینجا و با این طرح به نظرم رسید که حالا موزه در خانه و به خانه آمده و در واقع خانه ای غیر طبیعی- خارج از عرف خانه سازی در آسمان. اتاقی معلق در میان هوا و زمین و حالا همه چیز بی زمان و مکان شده است و شاید هیچ چیز دیگر زمان و مکان نخواهد.

از موزه به بوتانیک گاردن که رسیدیم اتفاقی دنی و لنرد و فرزندانشان - آریل و ساشا- را دیدیم. صبح قبل از اینکه از خانه بیرون بیاییم تو سری به ایمیلت زدی و دیدی که دنی مقاله ات را خوانده و با کلی کامنت برایت باز پس فرستاده. با اینکه ایرادات مهمی به بخش تئوریت گرفته اما در نهایت گفته که باید اعتراف کنم کارت عالی است و باید بعد از این مقاله روی ان برای کار مفصل تری وقت و انرژی بگذاری. ضمن آنکه اظهار ناراحتی کرده بود که برایت آن طور که شایسته ی خودت و کارت بوده توصیه نامه به دانشگاه های کانادا نداده و خیلی متاسف بود. اما تو روحیه ات عالی بود و میگفتی اگر کسی مثل دنی استاد راهنمایت بود حتما کار بسیار بهت و قابل توجه تری را به عنوان تز و پایان نامه ات ارایه داده بودی. و واقعا درست می گویی. چون کترین به شاهد همین بلاگ واقعا برای تو زحمتی نکشید و کاری نکرد. اتفاقا دلیل اصرار بیش از حد و بی موردش مبنی بر اینکه بیا و با من دوره ی دکتریت را هم همینجا بگذران همین آسودگیش بابت کار با توست. به هر حال تو با تلاش خودت تا اینجا آمده ای و تا کنون علاوه بر چاپ مقاله و پیشنهاد چاپ تزت به عنوان کتاب و حالا چاپ مقاله در کتاب دانشگاهی و جدیدا هم که پیشنهاد نوشتن یک مدخل در دایره المعارف سال آینده درباره ی اینترنت و جنبش مدنی را در کارنامه داری. واقعا که یگانه و بی توقع راهت را کوبیده و جلو آمده ای و بسیار جلوتر خواهی رفت اگر که من به فکر روح و جسمت باشم.

کمی دوتایی در بوتانیک گاردن نشستیم و بعد قدم زنان از جلوی اپراهاوس رد شدیم و رفتیم کافه ی فرانسوی در راکس و نهار سبکی خوردیم و ساعت نزدیک هفت بود که سوار بر اتوبوس به سمت خانه راه افتادیم.

خانه که رسیدیم من جاروی هفتگی را کردم و کتابخانه را مرتب و تو هم آشپزخانه را تمیز کردی. با مادر حرف زدیم و شب تو رمانت را خواندی و من کمی درباره ی زیمل.

امروز هم تا این لحظه که نزدیک ساعت 2 هست و من تازه از پیش تو بعد از نهار برگشته ام نمی توانم فکرم را از کاری که کرده ام و آزاری که داده ام آزاد کنم. صبح کمی درس خواندم و کتاب تئوری سوژه ی بادیو که درخواست داده بودم کتابخانه برایم بیاورد را کپی کردم و در اینجا داستان این دو روز را نوشته ام.

موقع نهار هر جند چندین بار گفتم که نمی دانم چگونه تو مرا بخشیده ای و تو بارها گفتی اصلا فراموش کرده ای و فقط نگران حال منی و نمی دانی چرا من اینگونه بی تاب و بی قرار و افسرده شده ام من گفتم باید این دوره را پشت سر بگذاریم و بگذارم. من از خودم بی گانه شده ام. همان شنبه شب به این نتیجه رسیده ام.

چند وقت است که شعر نخوانده ام. رمان. چند وقت است که درس نخوانده ام و کتاب. و از همه مهمتر چند وقت است که فکر نمی کنم و افسرده و روزمره شده ام. به گواه نوشته های همین جا. من فرو رفته ام.

باید برگردم. باید. می توانم و می خواهم و تنها با کمک و بخشایش تو، با مهر و نور وجودی تو می توانم آنی شوم که باید می شدم. یا حداقل به آن نزدیک شوم. تنها با مهر و عشق تو می توانم و می خواهم.
من فرو رفته ام. اما می توانم باز گردم، شاید هنوز. دستم را بگیر ای یگانه مهربان بی منت من.
دوستت دارم. بیش از همیشه. بسیار بیش از همیشه. من بار دیگر متولد خواهم شد اگر که تنها تو یاریم کنی.
من تو را بیش از آنچه که همیشه باور داشته ام می توان کسی را دوست داشت و پرستید دوست دارم و می پرستم.
جاودان باشی عزیزترین.

هیچ نظری موجود نیست: