۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

وز نو آدمی


جمعه 22 ژانویه، ساعت پنج و نیمه. تو از سر کار رفتی خانه و حالا هم برای خرید هفته با چرخ خرید رفته ای برادوی. منم که دانشگاه هستم و دارم رادیو ABC classic گوش میدم و بعد از کمی درس خواندن، اینترنت بازی می کنم. امروز بهتر از دیروز درس خواندم اما هنوز خیلی مونده تا به برنامه هام برسم.

قرار بود عصر برای دیدن جن و پارتنرش بریم باری در نیوتاون که گویا به دلیل کاری که پسره دارم قرارمون منتفی شد. فردا هم قرار داریم تا صبح بریم استخر - من فکر کنم بعد از 10 سال باشه که بیام استخر- بعدش هم برای نهار با نیکولو در کوپر قرار داریم. اولش اصرار داشت که باید خونه مون که من گفتم به دلیل گرمای هوا که نزدیک 40 درجه هست و خونه ی ما خودش حسابی گرمه، اون هم سرظهر بهتره بریم یک جایی که کولر داشته باشه. برای غروب هم که قراره با هم بریم "دمین" و در فستیوال سیدنی بخش کلاسیک را گوش بدیم. به گمانم که خوش بگذره و البته حسابی هم خسته بشیم.

دیروز هم بعد از اینکه آمدم خانه و دیدم تو افتادی به جان حموم و گردگیری کردن دلم نیامد بهت بگم بریم کمی قدم بزنیم. اما بعد از اینکه گفتم باید سلمانی برم تو گفتی بیا الان بریم. بلاخره پنج شنبه بود و مغازه ها تا دیر وقت باز هستند. رفتیم برادوی و من یک سلمانی جدید را امتحان کردم که راضی نبودم اما از قبلیه بهتره. به هر حال برای من هیچ وقت "مو" مقوله ی جدیی نبوده. بخصوص اینکه اصلا همینکه تا این سن و سال هنوز هم کاملا طاس نشده ام جالبه.

یکشنبه هم باید درس بخونم بلکه کمی چبران مافات کنم. امروز که بنا به دلیلی دوباره و البته از یک منبع جدید داشتم کمی درباره ی مارکس می خوندم و دلم نیامد که بخش زندگی نامه اش را بی تامل ورق بزنم، دوباره و چندباره تحت تاثیر روحیه و زندگی و ایثار این نابغه قرار گرفتم. بلاخره باید یک جوری از این آدمها و این زندگی ها الگو بگیریم هر چند مشکل اصلی من نداشتن پشتکار و از اون مهمتر، قدر عافیت ندانستن و فرصت سوزیه.

در مورد من که کاملا صادقه: وز نو آدمی!

هیچ نظری موجود نیست: