۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

شنبه روز بدی بود


خواهم گفت که چرا من لیاقت بخشایش هم ندارم. خواهم نوشت که چرا من هرگز لایق تو نبوده و نیستم. خواهم گفت که من چقدر بی تحمل و بی تابم. چقدر خودخواه و نادان. چقدر... بسیار.

جمعه بعد از اینکه از دانشگاه به خانه آمدم تو داشتی با مامانم تلفنی حرف میزدی و من رسیدم و کمی هم من با او گپ زدم و گفتیم از شدت گرما داریم میزنیم بیرون. و دوتایی و تنهایی با هم رفتیم در ابتدا "فانکی" که موزیک زنده داشت اما از بس گرم بود ننشستیم و رفتیم بار "بنک هتل" که بار خوب و مناسبی است، شب که هنوز هوا گرم بود و دم دار و مرطوب با خنده و خوشی خوابیدیم و شنبه را از سحرگاه آغاز کردیم.

من گفتم زودتر به استخر برویم، چرا که می دانستم در شلوغی و تردد زیاد آدمها در استخر راحت و آرام نیستم. بعد از سالها با وضعیتی نه چندان مناسب، نه به لحاظ روحی و نه جسمی. به هر حال با کمی رفتیم. قبل از رفتن من گفتم که اگر شلوغ باشه در آب نمیام تو شروغ به شوخی و سر به سر گذاشتنم کردی و من که آرام هم نبودم عصبی تر شدم. رفتیم و حسابی هم شلوغ بود. هم تو از عصبی بودن من ناراحت شده بودی و هم خودم خیلی کنترلی بر اعصابم نداشتم.

با اینکه تو گفتی بگذاریم برای یک روز دیگه اما من گفتم نه. اما هم در رختکن و هم در حاشیه ی استخر خیلی خوش و راحت نبودم. به هر حال تو از یکی از کارکنان استخر خواستی تا عینک من را برایم درست کند و من منتظر نشستم و تو آمدی پریدیم در آب. البته قسمت عمیق و البته منی که سالهاست دیگر شنا نکرده ام و البته استخری که برای شنای حرفه ای تعبیه و خط کشی شده است و ... . شروع به کرال پشت رفتن کردم که تا نیمه های راه نرسیده بودم که احساس کردم اکنون قلبم از شدت طپش و ضربان از سینه ام بیورن میزنه.

واقعا احساس کردم که هر آن سکته خواهم کرد. طپش از قبل از رسیدن به استخر و در راه با شوخی تو شروع شده بود اما حالا بدن نا آماده در استخر خودش را حسابی در فشار می دید. تو سعی کردی کمکم کنی که من بعد از اینکه ازت خواستم دست از سرم برداری و تو بخاطر نگرانی دایم دور و برم بودی شروع به بد خلقی و چرت و پرت گفتن کردم. بلاخره تو رفتی کنار و منی که از شدت درد سینه احساس می کردم در حال سکته ام خودم را به زور دوباره به انتهای خط رساندم و با پای بریده شده که نمی دانم در کجای استخر زخم شده بود به پله ها رسیدم و بیرون آمدم. در رختکن هم معذب و ناراحت بدون اینکه احساس آرامشی از لخت بودن خودم و دیگران داشته باشم لباسم را عوض کردم و بیرون آمدم. یک ربع بعد هم تو آمدی و رفتیم. با اینکه من خیلی سعی کردم خودم را آرام کنم و به تو گیر ندهم اما طبق معمول نشد و شروع کردم به فرافکنی و تند روی. اما اینبار خیلی خیلی بی انصافی کردم و همه چیز را از چشم تو می دیدم. تو هم البته سعی کردی قانعم کنی که تو مقصر نیستی اما مگر من گوشم بدهکار بود.

خیلی بد خلقی کردم هر چند معتقد بودم که تو با شوخی بی جا و بی مورد و البته عدم کمک مناسب به من در بوجود آمدن این داستان بی تقصیر نبودی - و البته هنوز هم این ایراد را نابجا نمی دانم اما خیلی تند رفتم. تو چند باری از من خواستی که متوجه ی رفتارم باشم- به بهترین شیوه هم سعی می کردی این را به کن بفهمانی. اما قلب درد و بدن درد من از یک سو و براندن سیم از سوی دیگر باعث شد دایما داد و بی داد کنم.

به هر حال به دلیل قرار داشتن با نیکولو ساعت دو رفتیم به "کوپرز" و به قول تو وسط این داستان حالا با نیکولو که داشت از موضوعات بی مورد و به قول تو بعضی از افتخارات احمقانه اش می گفت. شنبه روز بدی بود. روز گرم و وحشتناک. هوا به بالای چهل و چند درجه رسیده بود و شب اخبار گفت گه بی سابقه بوده. بعد از خداحافظی با نیکولو به خانه برگشتیم و در حالی که اوضاع می رفت آرام بشه و من از تو خواستم که برای خوردن چایی بیایی و هم من و هم تو بابت درد خسته و فرسوده بودیم دوباره سر حرف باز شد و دوباره من شروع به داد و بی داد کردم و دایم چرت و پرت گفتم و گفتم و گفتم تا تو که سردرد و سرگیجه داشتی با چشمانی بسیار اشکبار گفتی اگر من این چنینم که تو می گویی و بعضی چیزها را هرگز نفهمیده و نمی فهمم چرا با من زندگیت را ادامه می دهی.

یک لحظه به خودم آمدم. نمی دانستم دارم چه می کنم و چه می گویم و چرا ادا و اطوار در می آورم. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. تا سر کوچه رفتم و دیدم حتی ذره ای هم نمی توانم بابت رفتار و گرفتارم به خودم حق بدهم. شاید برخی از ایراداتم درست باشد اما مجوزی بابت رفتار تند و عصبی به من نمی دهد. انهم در برابر تو که محترم ترین آدمی هستی که دیده ام. صبور و بردبار و قانع و محترم.

سریع برگشتم. سریع. به سرعت از تو که داغونت کرده بودم عذر خواهی کردم و کمی با هم حرف زدیم. اما هر دو می دانیم که خیلی چیزها شاید خدشه دار شده است. نمی دانم. امیدوارم که بتوانی مرا ببخشی. امیدوارم که واقعا بتوانی تا حد امکان به من فرصت بازگشت بدهی. با اینکه می گویی و می دانم تماما راست می گویی که تو برای من و اینگونه بی طاقت شدنم ناراحتی، برای ناآرام بودنم، برای کلافه بودنم و برای من.

اما من از خودم، از تو و از زندگی پرمهرمان، از زندگی زیبا و یگانه ی مان شرمنده ام. می دانم لایق تو نیستم. می دانم مستحق بخشایش نیستم. اما خواهش می کنم مرا ببخش. فراموش کن شنبه را. شنبه روز بدی بود. من از شنبه بدتر. و تو مثل همیشه بخشاینده و مهربان. خداوند مرا نخواهد بخشید؛ نیک می دانم.

شنبه غروب با بادهای ناگهانی و بارانی کوتاه اما سیل آسا. هوا عوض شد. مثل روحیه ی من. هوا 20 درجه ای خنک شد و باد مطبوعی شروع به وزیدن کرد. من و تو هم شب نسبتا آرامی را پشت سر گذاشتیم. شبی که روزش دیگر توانی برایمان باقی نگذاشته بود. تو در سکوت و با آرامش و البته با سردردی بی محبا به رختخواب رفتی و من با قلب دردی از کارنامه ی ننگین رفتارم.

تو در ظاهر مرا بخشیده ای اما منی که نیک می دانم همسر و یگانه وجود مقدس زندگیم، فرشته ای است با نغمه ی درون، با آرامش از قال و قیل روزگاران و همسالان. بخشاینده و بزرگوار است و محترم ترین وجود عالم برای من. نکند در نا خودآگاهش آرام آرام از من فاصله گرفتن را آغاز کند. که من خواهم مرد. بی تو. همین منی که دیوانه بودم و شرمنده ترینم امروز.

نکند که من با دستان خود، آتش زندگی مان را کم فروغ می کنم. نکند که این منم، من که خدای ناکرده، نغمه ی درونی همسرم را نالان و ناگوار می کنم. وای بر من. وای بر خسران کنندگان. خداوند مرا نخواهد آمرزید؛ من خود نیک می دانم.

هیچ نظری موجود نیست: