۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

بهم ریختگی


دیروز یکی از کوفت ترین روزهای ممکن بود. صبح که بیدار شدیم تو گفتی که از نصف شب به بعد از بس که کابوس دیدی نتونستی بخوابی و دائما منتظر روشن شدن هوا بودی. البته دلیلش را من همون دیروز وقتی تبلیغ فیلم The Road را دیدیم فهمیدم. از بس که رمانش علیرغم زیبایی تو را تحت تاثیر فضای خشن و تاریکش تا اینجا قرار داده.

بعد از اینکه پا شدیم و من دوش صبحگاهی را گرفتم تو زنگ زدی دانشگاه تورنتو تا برای موقعیت من و امکانات پذیرش گرفتن و ... سئوال کنی. تو اصرار داشتی که قبلا با فلان شخص و فلان دپارتمان حرف زدی در این مورد و من می گفتم نه. بعد از اینکه من ناراحت شدم و گفتم پس ولش کن اصلا نمی خواد دوباره زنگ بزنی تو هم از بی حوصلگی من ناراحت شدی. تو راه دانشگاه هم تو متوجه ی اشتباهت شدی و هم من. هم تو یادت رفته بود و من درست می گفتم و هم من. تو هم یادم آوردی که درست میگی و قبلا با گروه علوم سیاسی حرف زده ای. خلاصه به قول بابات صبح جالبی نبود.

من بهت گفتم که خودت را بذار جای من ظرف 24 ساعت تمام برنامه هات بهم ریخته و مسیر زندگیت عوض شده. کمی هم به من فضا بده تا خودم را پیدا کنم. معذرت خواستی و بهم حق دادی. بعد از اینکه آمدم PGARC و ناصر را دیدم و بهش گفتم پی گیرکارهای پذیرش دانشگاه تورنتو هستم. بهم گفت قبلا باید مدارک را پست می کردی و نباید دیر می رسید. مطمئنی که حالا همه چیز اینترنتی شده. من هم با اینکه از تو چنین چیزی را شنیده بودم باز هم باهات حرف زدم و تو گفتی که نه مشکلی نیست.

سر ظهر بود که زنگ زدی که مثل اینکه باید یکسری از مدارک را بفرستیم تا قبل از پایان روز مهلت ارسال دستشون باشه. یعنی دیروز ظهر که 5 ژانویه بود و باید تا 7 ژانویه از سیدنی میرسید تورنتو. خلاصه که حسابی بهم ریختیم. تازه مشکل اصلی این بود که بعضی از مدارک آماده نبودند.

بدو بدو از "اینترنشنال آفیس" به "استودنت سنتر" و از اینطرف به آنطرف دنبال کارها را بگیر و البته حسابی هم شاکی. هر قسمتی که رفتیم گفتند برای این نامه چند روز دیگه بیاین، برای این مدرک باید بطور رسمی درخواست بدین و ... و وقتی طرف داشت ریز نمراتم را می داد گفت امکان نداره اینها تا دو روز دیگه برسه تورنتو.

خلاصه هرچی شد را جور کردیم و با پست سریع السیر فرستادیم که گفتند احتمالا تا آن موقع میرسه. حالا دیگه باید بشینیم و ببینیم چی میشه و قسمت چیه. خلاصه از اینکه کارها را دایم به عقب انداختیم و تو هم قبلش خیلی مطمئن می گفتی اینطوریه یا اینطوری نیست خیلی ناراحت و عصبی بودم. البته تو هم حق داشتی که باید کارها را تقسیم می کردیم و بار همه ی این کارها به دوش توئه. از طرف دیگه من هم بهت گفتم اگه به من گفته بودی که ما به لحاظ مالی در توان مون نیست که یک ترم دیگه هم شهریه بدیم، من دنبال این کارها جدی تر بودم و چون می دانستم شانس دیگه ای برای اینجا ندارم تمام تلاشم را برای اینجا می کردم. تو هم می گفتی نمی خواستم فکرت را مشغول حاشیه ها کنم و می خواستم متمرکز روی درست باشی. به هر حال که هر دو حق داشتیم. البته من خیلی خودم و تو را عصبی کرده بودم.

آخر وقت اداری باهم قرار گذاشتیم تا بریم خونه. من قبلش رفته بودم برادوی و کمی میوه گرفتم و شیرینی سیب و سوار اتوبوسی شدم که تو را هم قرار شد سوارش بشی. گفتی که باید بری داروخانه چون لپت از داخل که یکی دو روز قبل تو خواب گازش گرفته بودی خیلی ملتهبه و اذیتت می کنه.

داروخانه که رفتیم ناصر و بیتا هم اتفاقی اونجا بودند. آنها هم داشتند کمی دارو برای آشناهاشون در ایران می گرفتند. با اصرار ما امدن برای چایی خونه مون. یک ساعتی دور هم بودیم و بعدش انها رفتند دنبال سوغاتی خریدن. به ناصر مشکلم را گفته بودم و اون هم گفت به نظر میاد ما ایرانی ها داریم خیلی خراب می کنیم اون از محمد و این از من و حالا هم تو. به تو که گفتم خیلی ناراحت شدی. با اینکه گفتم داشت شوخی می کرد اما تو گفتی آره این رو هم ببین که تو تنها خارجی دانشگاه بودی که کاندید مدال دانشگاه شده ای. تنها ایرانی منتخب از طرف دانشکده ی علوم انسانی در تاریخ دانشگاه و ... .

خلاصه شب که تو از خستگی خیلی زود خوابت برد. من هم زود خوابیدم. روز سخت و اعصاب خورد کن و فشرده ای بود. امروز صبح بعد از اینکه بیدار شدیم گفتم بیا تو دلم و کمی بیشتر استراحت کن. نیم ساعتی که تو خوابت برده بود من بیدار داشتم خودم را لعنت می کردم. می دانی چرا، بعدش که بیدار شدی بهت گفتم. از بس که دستت تو خواب می پرید. واقعا که این اعصاب یک آدم 30 ساله نیست. از بس که تو خواب بدنت پرش داشت. من هم مدتی هست اینطوری شدم و احتمالا اکثر آدمها در زمانهای پرفشار چنین عکس العمل هایی را دارند. اما وضعیت تو خیلی ناراحتم کرد. اینقدر فشار روی تو از همه طرف و بخصوص از طرف من.

این هشداری جدی برای منه. باید خیلی خیلی بیشتر به فکر زندگی مون و سلامت تو باشم. دیروز که داشتم به بدترین سناریوی دانشگاهی فکر می کردم دیدم که باز هم در شرایط من خیلی فرقی نمی کنه. اگه زیر 25 سال بودم شاید ولی نه الان که بالای 35 سالم. فوقش دوسال هم دیرتر. فوقش 3 سال بیشتر. اصلا نشه. زندگی و سلامتیمون که خیلی مهمتره و مسلما با هیچ چیز دیگه قابل قیاس نیست.
وای! وای از دست من. عزیزترینم. من را ببخش. باید خیلی خیلی بیشتر روی خودم مسلط باشم. درسته که ظرف دو روز کاملا همه چیز بهم ریخته اما هیچ کدوم از اینها دلیل نمیشه.

امروز صبح هم ایمیل خوبی از گروه فلسفه دانشگاه تورنتو داشتم که احتمالا برای گرفتن پذیرش در آنجا برای امسال مشکل خاصی ندارم. تو که به نظرم مشکلی نداری. امیدوارم که کار من هم درست بشه و بتونم درسم را انجا ادامه بدم.

هیچ نظری موجود نیست: