۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

شروع تازه


خدا را شکر با اینکه از نظر روحی و جسمی خسته و تا حدودی فرسوده ایم، اما دیشب و امروز را خیلی خوب و آرام شروع کردیم. دیروز بعد از نوشتن پست "روزها و کارها" رفتم برادوی برای خرید. با اینکه واقعا سینه ام سنگین بود اما دیدم بهترین کار برای اینکه روحیه مون را عوض بکنم اینکه که با هم شرابی بخوریم و فیلمی ببینم و کمی آرامش بگیریم در کنار هم.

روحیه ی تو بر خلاف من اینجوریه که اهل غرولند کردن نیستی و در خودت می ریزی هر آنچه که باعث ناراحتیت میشه و همین هم احساس خطر را برای من باید بیشتر کنه. جون سموت تو ممکنه خدای ناکرده به فروپاشی روحیت منجر بشه. به هر حال با این فکرها بود که کلی خرید مواد لازم خانه را کردم و آمدم پیشت. با اینکه تو هم خیلی ناراحت و خسته بودی اما بلافاصله با کمی با یکدیگر صحبت کردن و نوازش همدیگه حالمون بهتر شد. بعد بساط "تاپاس" و شراب را براه کردیم و فیلم ایرانی کسی از گربه های ایرانی خبر نداره را که تازه دنلود کرده بودیم دیدیم. سایتی که این فیلم را گذاشته بود را چند روز پیش من پیدا کردم و برای ناصر فرستادم تا چک کنه و ببینه سایت قابل اعتمادی هست یا نه. فیلم را هم او دانلود کرده بود و بهمون داد.

دیروز که اتفاقی بهم گفت راستی چند وقتیه که یک سایت دیگه را پیدا کرده و آدرسش را برام فرستاد دیدم که کلی از این فیلمها را که دانلود کرده از این سایت برداشته اما مدتها بود که به ما چیزی نگفته بود. البته حق هو داره چون ما دانلود نمی کنیم و تازه بنده ی خدا هر چی که دانلود می کنه به ما هم میده.

دیروز سر نهار ناصر دوباره درباره ی تزش با من حرف زد و مشورت کرد. به قول خودش از نظر تئوری بنیادش قوی نیست، اما با توجه به روحیه ای که داره و اهل کاره - هرچند مثل تمام ما ایرانی ها دقیقه ی نود - امیدوارم تزش را به سلامتی تمام کنه.

بلاخره دیروز کترین خانم هم لطف کرد و نامه ها را بهت داد. البته بدون هیچ معذرت خواهی و با کلی هم منت. تو هنوز مدارک دانشگاه تورنتو را برای خودت نفرستادی و منتظر ریز نمرات ایرانت هستی. اما تصمیم گرفتیم تا فردا صبر کنی اگه هنوز آرت فکالتی نداده بود فردا مدارکت را بفرستی و این یکی را بعدا. من که به گرفتن پذیرش تو خیلی امیدوارم. بخصوص با مقالاتی که چاپ کرده ای. به نظر من که حتی برای دکترا هم شانست بالا بود اما خودت ترجیح دادی با بنیاد بهتر و قوی تری کارت را برای دکترا آغاز کنی و همانطور که من بهت گفتم باید لذت درس خواندن و یاد گرفتن را هم ببریم. به همین دلیل برای یک فوق لیسانس دیگه اقدام کرده ای.

امروز تو مرخصی گرفته ای و در خانه ای تا مقاله ی کتاب دانشگاهی جنبش های اجتماعی را که در انگلیس چاپ خواهد شد بنویسی. با اینکه دیشب خیلی گرم بود و ما هم خسته و با اینکه خیلی نتونستیم بخاطر گرما و این داستانها خوب بخوابیم، صبح بعد از تلفن به مادر برای صبحانه رفتیم بعد از مدتی به دندی تا هم کمی خنک بشیم و هم روحیه مون را بهتر کنیم و آماده ی کار و زندگی در این دوره. صبحانه خوردیم و کمی حرفهای قشنگ زدیم و برگشتیم خانه و من کیفم را برداشتم و آمدم PGARC. در راه بودم که تو بهم زنگ زدی که ویزای استرالیامون بلاخره آمده اما برای تو نوشته اند حق کار نیمه وقت داری و نه تمام وقت و این یعنی بهم ریختن همه چیز و البته طبق قانون اشتباه شده بود. پیش خودم گفتم خدایا دیگه نه. دیگه بسه. توان یک داستان جدید دیگه را نداریم.

قرار شد تو پیگیری کنی و بهم خبر بدی. بهت گفتم اگه این افسر هزار ساله ی پرونده ی ما - نیک سالاکاس- که حسابی همه چیز را با تاخیرهایش بهم ریخته متوجه ی داستان نشد، بهش بگو با ویزای خودت می تونی تمام وقت کار کنی. چون بدون کار تو اصلا زندگی مون پیش نخواهد رفت. خدا را شکر چند دقیقه ی بعد زنگ زدی که طرف گفته نه اشتباه شده و حق کارت تمام وقته. پف! به خیر گدشت.

خب سر ظهره و نزدیک یک. برم و آرام آرام استارت کار و درس و مقاله هایم را بزنم. از طرف رضا برام ایمیلی آمده که جند روز پیش بچه های دوره ی لیسانس به همراه دکتر مراد خانی دور هم در نجاری آقای طوسی جمع شده اند و یاد قدیم و من را هم کرده اند. دکتر به رضا برای پیغام حزم و احتیاط و موفقیت داده و ایمیلم را خواسته. از جسین هم نوشته که دادگاهش همین روزهاست و پدرش دوباره در بیمارستان. آرزوی بازگشت آرامش و خوشی از پیروزی و بهروزی برای تمام بچه های وطنم دارم.

آروزی یک شروع تازه.

هیچ نظری موجود نیست: