۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

به سوی همپوشانی فرم و محتوا


یکشنبه 3 ژانویه ساعت یک ربع به دو و من برای اولین بار در سال جدید در PGARC با لپ تابم نشسته ام و اولن پست در سال 2010 را با لپ تابم و در دانشگاه دارم برای تو می نویسم.

بعد از یک صبح دل انگیز و بارانی در هوای خنک با هم رفتیم گلیب در کافه ای که نشست های گروه Philagora برگزار میشه و یکی دوباری خودمون رفته بودیم صبحانه ی سبکی خوردیم و بعدش تو برای خرید به برادوی رفتی و من برای سومین روز پیاپی برای دید زدن کتابهای گلیبوکس به کتابفروشی رفتم و البته چیز خیلی خاصی ندیدم. بعدش هم که برای گرفتن پرینت یکی از مقالات به دانشگاه آمدم که هیچکس اینجا نبود جز مارک که آمده بود تا پرینت کارت پروازش را برای فردا بگیره و تا پنج هفته به دانشگاه اورشلیم و تل آویو میره. وقتی فهمیده بود کسی که باهاش برای این اسکالرشیپ مصاحبه کرده بوده یکی از مشاوران نظامی سابق دولت اسرائیل بوده دیوانه شده بود و به من می گفت اگر جای من بودی چیکار میکردی؟ بهش حراج کتاب را گفتم و گفت الان یک سر میرم. حالا هم فکر می کنم دقایقی هست که یلنا آمده باشه و فکر نکنم کسی دیگه در اینجا باشه. من هم بعد از نوشتن این پست جمع می کنم و مایم خونه پیش عزیز دلم تا این آخرین روز از تعطیلاتمون را و تا آخرین لحظه اش خوش و خرم با هم باشیم.

دیروز قرار شد با هم بریم بعد از مدتها که من از زیرش در میرفتم به پیک نیک در بوتانیک گاردن. تو خوشحال کارها را کردی و قرار شد قبلش با هم بریم گلیبوکس تا تو هم یک نگاهی به حراج کتابهاش بکنی. یکی دو تا کتاب دیگه گرفتیم و همینکه امدیم بزنیم سمت بوتانیک گاردن باران سیل آسایی - واقعا سیل آسا- گرفت که اصلا نمیشده از زیر سقف یکی از این رستورانها بیرون رفت. نیم ساعتی حداقل منتظر ماندیم اما اصلا از شدتش کم نشد و تو گفتی حتی اگه الان قطع هم بشه دیگه نمیشه پیک نیک تو گل و شل کرد. رفتیم از برادوی خرید هفته مون را کردیم و با اتوبوس زیر باران برگشتیم خانه و نهارمون را خوردیم و فیلمی دیدیم که تو وسطش خوابت برد.

این مدت اینقدر نامنظم و بی ربط خورده ام که در طی این چند ماه چند کیلو چاق شده ام و قراره از فردا خیلی چیزها درست بشه از جمله خوردن و ورزش کردن و از همه مهمتر درس خوندن مون و نوشتن مقالاتمون و تز من. امیدوارم.

به هر حال عصر تصمیم گرفتیم با هم بریم دندی و بشینیم کتابی بخونیم و از دم وحشتناک هوا که از صبح نمی گذاشت درست نفس بکشیم خودمون را نجات بدیم. تو رمانت را دست گرفتی و من مقاله ای درباره ی تفاوتهای نظریه ی سیاسی و فلسفه و اندیشه ی سیاسی.

یک ساعتی که خواندیم هوا بهتر شد و باز. هرچند نزدیک غروب بود رفتیم پارک نزدیک خانه و یک ساعتی قدم زدیم و با هم بیست سئوالی بازی کردیم. بعدش برگشتیم خانه و تو رمانت را ادامه دادی و من هم نگاهی به کتاب هایی که از گلیبوکس روز قبل و همون روز خریده بودم کردم و بعدش مقاله ام را ادامه دادم تا خسته شدیم و خوابمون گرفت. شب قبلش خیلی خوب نخوابیده بودیم از بس که همسایه هامون سر و صدا کرده بودند. درست تا ساعت 7 صبح در حیاطشون بلند بلند حرف می زدند و بحث می کردند.

امروز صبح هم اول من خانه را جارو زدم و با اینکه بابت تمیز کاری پنج شنبه خانه تمیز بود اما باید کار آخر هفته را می کردم. بعدش با مادر حرف زدیم و حالا هم تو داری احتمالا گردگیری می کنی و نهار برای فردا که به سلامتی اولین روز کاری-درسی سال و دهه جدید هست درست می کنی. باید با مامانم حرف بزنم که تنهاست و تعطیل.

جان هم ایمیل زده بود که برای شنبه ی دو هفته ی دیگه شام بریم خونه شون. دفعه ی آخر که گفتم تو خیلی از خونه شون خوشت میاد گفت پس باید بلافاصله دور هم جمع بشیم. فرصت خوبی برای منه که سئوالاتم درباره ی لوکاچ را ازش بپرسم.

آخر هفته ی بعد هم احتمالا باید برای دیدن شبنم و مجتبی به خانه ی جدیدشون بریم و اصطلاحا خونه مبارکی شون بریم. قرار شده قبل از رفتن ناصر و بیتا هم آنها را دعوت کنیم یک شب بیان خونه مون. این برنامه ی دور هم جمع شدنها. می مونه برنامه ی اصلی که تطابق هر چه بیشتر فرم و محتوای زندگی مونه. به سمت یگانگی صورت و درون، همپوشانی شکل و معنا، ساختار و محتوا.

به امید بهروزی برای همه و ما.
با عشق.

هیچ نظری موجود نیست: