۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

توصیه نامه ای تکان دهنده


شنبه از ظهر گذشته و من در دانشگاه هستم. تازه با هم از کمپس برگشتیم که تو رفتی خانه برای نوشتن مقاله ی کتاب و من هم آمدم دانشگاه. در کمپس حرفها و راهنماییهای خوبی برام داشتی، هم درباره ی درسم و هم بخصوص درباره ی زندگی مون و اینکه داری کم کم نگران قلب و گرمای زندگی مون میشی. از بس که این چند وقت درفشار باعث ناراحتی و تاثیر در روند زندگی مون شده ایم.

راست میگی، بخصوص من باید بیشتر به سلامت روحی هر دو و زندگی مون فکر کنم. آخه داستان دیروز صبح هم دو مرتبه تکرار شد. در حالیکه داشتیم می امدیم دانشگاه من درباره ی دنی حرف میزدم که یادت باشه لپ تابش را بهش برگردونیم و به هر حال شاتل که هوا نمی کنه و میشه باهاش هماهنگ کرد که تو گفتی این جوری درموردش حرف نزن. من هم ناراحت شدم که چرا جدیدا درباره ی همه چیز به من تذکر می دهی. به هر حال موقع خداحافظی از هم هر دو از خودمون دلخور شده بودیم.

هم تو ناراحت رفتی سر کار و هم من آمدم PGARC. کمی بعدش تو برام نوشتی که از اینکه روحیه ات اینقدر شکننده و عوض شده خیلی ناراحتی و گفتی حتما من دارم دست میگم چون مامانت هم از اینکه دائما داشتی بهش تذکر می دادی ناراحت بود. به هر حال آمدم پیشت و با هم رفتیم پارما و کمی حرف زدیم.

ایمیل پل هم امده بود که با کمال میل برات توصیه نامه به دانشگاه تورنتو میدم. تو رفتی که اسم پل را در لیست اضافه کنی که دیدی نمیشه و هر دو خیلی خورد تو ذوقمون. به هر حال اسم پل بی شک برای گروه فلسفه در هر کجای دنیا که بخواهی بری سندیت داره. قرار شد توی بسته ی مدارک که تصمیم داشتیم بفرستیم یک نامه بذاریم که نام پل را هم اضافه کنید.

از طرفی دنی هم برای دانشگاه یورک قرار شد که برام نامه ای بده که دیدم نوشته رزومه ات را بده. بعد از اینکه دادم نوشت خب ریز نمراتت را بده، کمی شاکی شده بودم که تو گفتی به هر حال با توجه به اینکه هرگز استاد مستقیمت نبوده می خواد دقیق بنویسه. نوشت و فرستاد.

نامه ی دنی، بی شک، از نظر من و تو، و احتمالا هر آدمی که با چنین فضاهایی آشنا باشه، یگانه است. تکرار ناپذیر. وقتی خواندمش آنچنان تاثیری روی من گذاشت که علاوه بر طپش قلبی که دوباره گرفتم - هر چند اینبار به خوب ولی به هر حال قلبم فشره شده بود- از خودم و اینکه چنین به خودم و دیگران دارم با بطالت گذراندن ایام عمرم خیانت می کنم، که شرمنده شدم و هنوز هم حس خوبی ندارم. نامه را برای تو که فرستادم تو بهم زنگ زدی و داشتی اشک می ریختی که بهت افتخار می کنم.
واقعا نمی دانم دندی در من چه دیده - وحتی جان و جی و پل- که این چنین مرا مورد لطف قرار داده اند. نامه ی جان که عالی بود بخصوص آخرش که نوشته بود رفتن آ برای ما از دست دادن غم انگیز یکی از بهترین دانشجویان مون هست و احتمالا امتیازی برای دپارتمان شما. اما آنچه دنی نوشته بود از توصیه نامه و این جور چیزها گذشته بود.

اولش که نوشته برای ما اساتید خیلی مرسومه که برای دانشجویان خوبمون توصیه نامه بدیم. اما این مورد برای من کاملا متفاوته زیرا دارم برای کسی می نویسم که خوشحالم و افتخار می کنم که از من خواسته تا برایش توصیه نامه بنویسم. و خلاصه اینکه توصیه می کنم دانشگاه خودتون را از وجود این آدم محروم نکنید زیرا باور دارم که این شخص در آینده چهره و متفکری نامور خواهد شد. آنچه که من در برخورد با همکارانم - استادان و پرفسورهایی که آ دانشجوی آنها بوده- شنیده ام تنها این نبوده که او بسیار پر خوان و با معلوماته. بلکه اعتراف برخی از آنها در اینکه فلانی در این زمینه حتی از فلان استاد هم بیشتر و بهتر می دانه!

نمی دانم چقدر در تعارف می گذره و چقدر نه. به هر حال تشکر دوباره ی من از دنی باعث نامه ای از او شد که نوشته بود عزیزم من راوی آنچیزی بودم که دیده و شنیده ام. اعتبار خودم و سربرگ نامه ام - که منقوش به آرم دانشگاه و اتحادیه ی اروپا و سازمان حقوق بشر هست- را که با داستان سرایی نمی خواهم مخدوش کنم. این که نوشتم عین واقعیت بوده.

خلاصه نامه ی دنی کاری با من و تو کرد که علاوه بر روحیه و کمی نگاه به موقعیت واقعی مون، تصمیم گرفتیم آن را هم برای دانشگاه تورنتو بفرستیم علیرغم اینکه نوشته اند چنین چیزی را در پاکت نگذارید. دیورز برای بار دوم مدارک را به شکل کامل و جامع فرستادیم. می ماند امید که چشم به راه پذیرش برای هر دو بخصوص در این دانشگاه و از دپارتمانهای مورد علاقه مان باشیم.

شب هم ناصر و بیتا آمدند و دور هم بودیم تا حدود ساعت یک. تو بیف استراگانف درست کردی و دور هم لبی تر کردیم و گپ زدیم. با اینکه یک روز تمام کاری و داستان مدارک دانشگاه و پست آنها را داشتی و بعدش هم با هم رفتیم خرید و تو آمدی سرپا تمام کارها را کردی و شام پختی و تا آخر شب هم ایستادی و ظرفها را شستی و دیروقت خوابیدیم، صبح از سر و صدای چرندگان نتونستیم بخوابیم و من 7 بیدار شدم و تو کمی بعدتر.

همانطور که نوشتم بعد از مدتها چون تو هوس داشتی رفتیم کمپس و در انجا تو بخصوص بغیر از توجهاتی که باید به روحیه و زندگی مون بکنیم و من مدتهاست که تایید می کنم و خیلی در عمل کاری انجام نمیدم، من را برای درس خواندن هم راهنمایی کردی و بخصوص از اینکه این مدت خیلی دارم فارسی می خوانم بهم هشدار بجایی دادی. به قول تو اکثر آدمهایی که من کارهاشون را در ایران پیگیری می کنم در ان فضا بیشتر از من دارند با متن دست اول سر و کله می زنند ولی من در اینجا دارم امکانات را از دست می دهم.

آره کاملا درست میگی. دیروز که نامه ی دنی را خواندم فکر کردم. یعنی در من چنین چیزهایی دیده میشه. منی که واقعا هرگز خودم را وقف مطالعه نکردم که هیچ حتی منظم و درست هم نخوانده ام و بیشتر با پرت خواندن اما تحلیل کردن به راههایی برخورد کرده ام و حرفهایی زده ام. منی که دوستان زیادی دارم و می شناسم که بسیار از من کوشاتر و بهتر و دقیقتر و از همه مهمتر فداکارتر و با پشتکار بیشتری بوده اند. منی که در آخرین سالهای جبران مافات قرار دارم و هنوز و شاید هرگز راضی کننده پیش نرفته و نمیروم. منی که در یک کلام مصداق این شعر سعدی شده ام و شاید هیشه بوده ام:

چندین چراغ دارد و باز بی راهه می رود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش

یا دقیقتر از آن

تو در کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه داند قدر آب زلال

وای بر من
وای بر خسران کنندگان

هیچ نظری موجود نیست: