همین چند دقیقه پیش مقاله ی کتاب را تمام کردی و تا آمدی برای "جن" بفرستی، لپ تابت هنگ کرد و سیستمش کلا هنگ کرد. باورم نمیشه. درست زمانی که کار را تمام کردی همه چیز پرید. اما روحیه ی تو که واقعا مثال زدنیه من را بیشتر شوکه کرده. بهم گفتی، زندگی همینه. طرف یک عمر کار و زحمتش تو یک لحظه زلزله در هائیتی - حادثه ای که دیروز اتفاق افتاده - از بین رفت. این که یک مقاله بیشتر نیست.
وقت می گیرم و باز از اول می نویسمش. پاشو بریم خونه ی جان تا دیر نشده که منتظرمون هستند.
پف! واقعا که احسنت به تو. بهت افتخار می کنم.
امروز روز عجیبی بود. صبح از خوابی که برام تعریف کردی و تمام روز بهم قلب درد داد، این هم از این داستان. خدایا! کمکمون کن.
بریم و برگردیم، فردا می نویسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر