۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

ما بی هیچ کم و کاست


دوشنبه 18 ژانویه ساعت از ده و نیم گذشته. من تازه رسیده ام دانشگاه و تو امروز را مانده ای خانه تا یکبار دیگر مقاله ات را از اول بنویسی. تازه بعد از اینکه تو به شرکت "دل" برای لپ تاب زنگ زدی و گفتند گارانتی شامل بازیابی اطلاعات روی حافظه ی دستگاهت نمیشه و فردا میان فقط یک "هارد" تازه برات نصب می کنن، با هم رفتیم "کمپس" یک قهوه خوردیم تا تو با روحیه و قبراق باز هم بشینی پای مقاله ات.

البته تو از همون دیروز عصر که از خانه ی ناصر و بیتا برگشتیم تا دوستشون مرتضی که کارش کامپیوتر و طراحی سخت افزاره ببینه می تونه کاری برای لپ تابت بکنه یا نه و نشد، نشستی و شروع به نوشتن دوباره کردی. دیروز صبح بعد از اینکه ناصر بهمون گفت با مرتضی ساعت 11 خونه شون قرار گذاشته و شما با لپ تاب بیاین اینجا، رفتیم و دو ساعتی نشستیم و نشد. بعدش رفتیم خرید هفته رو کردیم و برگشتیم خانه و من خانه را جارو زدم و تو نهار درست کردی و آشپزخانه را جمع و جور کردی و خریدها را مرتب کردی و ساعت 4 نهار خوردیم و تو کمی نشستی به مقاله ات فکر کردی. اینکه چگونه و از چه زاویه ای بنویسیش چون فقط نصف مقاله را که برای میشل فرستاده بودی و او هم خیلی پیشنهادها داده بود و تو تغییرش دادی و حالا نه تغییر داده را داری و نه ادامه ی مقاله را و نه رفرنس ها را.

ساعت 6 با بیتا و ناصر از قبل برای خداحافظی و گپ زدن در کافه ی "ماکس" قرار داشتیم و با اینکه ظهر آنها گفتند که بخاطر مقاله ی تو بهتره برنامه را بهم بزنیم و همین الان خداحافظی کنیم، تو گفتی نه و رفتیم با بچه ها دو ساعتی بودیم و آنها رفتند خانه تا وسایلشون را بردارند و بعد از تحویل کلید به دوستهای بیتا که برای این یک ماه و نیم خانه شان را اجاره کرده اند برن فرودگاه. ما هم برگشتیم خانه و تو کمی نوشتی و چون من تمام شنبه عصر و یکشنبه را بابت داستان از دست رفتن مقاله ی تو ناراحت بودم و کلافه - البته برخلاف تو که دایما می خندیدی و می گفتی کاریه که شده و مسئله ای نیست از اول می نویسم و واقعا هم روحیه داری- گفتم زودتر بخوابیم. و خوابیدیم.

صبح جواب ایمیلت از طرف ادیتور آمده بود که اصلا مسئله ای نیست و یک هفته ی دیگه برام بفرستش. خیلی حال هر دومون را خوب کرد. به همین دلیل هم رفتیم کمپس و علاوه بر حرفهای قشنگ و قول بهم مبنی بر درس گرفتن از این حادقه که باید منظم و آکادمیک زندگی کنیم، من بهت کارت پستالی را جمعه عصر از "برکلو" خریده بودم و دائما راجع بهش حرف زده بودم دادم. البته راجع به کارت حرفی نزده بودم. گفته بودم که من عکس خانه مون را کانادا دیده ام و تو می گفتی نشانم بده و چه شکلیه و ... و من می گفتم کوچیک و جالب.

در واقع نقاشی روی کارت که حالت سیاه قلم داره تصویر یک خانه ی کوچک و ساده و بچه گانه هست با درختی در کنارش و هلال ماه هم بالای سرش و دوتا پنجره ی کوچک طرفینش و دودکشی در بالا که ازش قلب های صورتی به آسمان داره میره. به همین دلیل خریدمش و گفتم این خانه ی من و تو در هر کجای عالمه. این مختصات وجود ماست.

هم روی پاکتش و هم توی خودش برات نوشتم و ازت تقدیر و تشکر کردم بابت این همه عشق و بزرگی که نثار زندگی و وجودمون کرده ای. می دونستم دوستش خواهی داشت. و داشتی.

الان هم در چت نوشتی که کارته روبه روته و داری می نویسی. ازم قول گرفتی که از همین الان زندگی منظم و آکادمیک را شروع کنیم و گفتم باشه. با اینکه خیلی کار دارم و این دو هفته را کاملا از دست داده ام اما باید ادامه را دریافت و در می یابم.

زندگی آکادمیک! شنبه که خانه ی جان و پائولین رفتیم و یکی از شاگردان مسن جان به اسم پل که من هم باهاش همکلاس بوده ام آنجا بود و با هریت، شش نفری دور هم در بالکن نشستیم و راجع به همه چیز حرف زدیم - از داستان لپ تاب تو و ایران گرفته تا لذت خواندن رمان به انگلیسی که هنوزز در من ایجاد نشده و البته تلاشی هم برایش نکرده ام تا اظهار ناراحتی جان و هریت بابت رفتن ما به کانادا و تا دیدن گلدانهای پر از گوجه و سبزیجات جان که تازگی به کاشتنشون روی آورده و حرف زدن راجع به آخرین کار سایمون کریچلی و پرسیدن من از جان راجع به لوکاچ و ... - خلاصه حرف کشید به اگنش هلر و سفر اخیرش به سیدنی و استرالیا و داستانهاش با جان و پائولین که همواره آنها را تاحت تاثیر قرار میده مثل اینکه حتی وقتی باهم برای پیاده روی رفته بودند و گیاهی را دیده بودند اگنش راجع به آن هم تئوری خاص خودش را داشته. پائولین می گفت اگنش روزانه حتی اگه هیچ طرحی هم نداشته باشه در ساعت مقرری میشینه و می نویسه. و معتقده نوشتن بسیار بسیار مهمه. تنها در سایه ی تولیده که چیزی حتی به شکل ابتدایی متولد میشه. باید ثبت بشه و انگاه داستان آغاز خواهد شد. خلاصه که خیلی روی هر دومون تاثیر داشت.

زندگی آکادمیک! یعنی فکر کردن، خواندن، نوشتن، تغذیه ی مناسب روحی و جسمی، تحرک مناسب فکری و بدنی و البته دردمند بودن و خلاقیت.

شب خوبی بود البته من بسیار ناراحت مقاله ی تو بودم اما تو خودت راحت و آسوده و با ایمان به کاری که باید بکنی و خواهی کرد نشسته بودی. من هم مطمئن بودم و هستم. من به تو ایمان دارم. در زندگی ما تا کنون و احتمالا بعد از این هم چنین خواهد بود که من خط داده ام و افق را دیده ام اما تو ما را پیش برده ای و راه را باز کرده ای. من تنها با تو و فقط با تو کامل می شوم و باید بشوم تا حدی که لیاقتش را دارم باید تلاش کنم نه همین قدر که هیچ است و ناچیز.

تنها چیزی که باعث جلو رفتن ما خواهد شد همین ایمان و عشق به یکدیگر است. همین. نه می خواهم و نه می توانم به فضای بی تو فکر کنم. چون بی تو من من نیست و نیستم.

خوابی که شنبه صبح برام تعریف کردی هنوز قلبم را درد می آورد. خوابی رازش که دلیل نوشتن "روزها و کارها" شده تا به امید سالهای بسیار طولانی و دور و دراز روزی و روزگاری با هم به خوشی بنشینیم و این ایام را بخوانیم و مرور کنیم و بخنیدیم و در جهان بهتری با سایرین به این روزها بنگریم.

اینکه من بی تو باشم و تو نباشی. اینکه تو در نبودن فیزیکی ات، اما دائما روحی در کنارم باشی و کلافگی من را در چنین حالی ببینی. حال من بی تو. که بدان دیگر منی نخواهد بود بی تو. حالی که تو را بسیار آزار می دهد. مثل همین لحظه که قلبم را می فشرد. مثل همین جا و اکنون که نفسم را به شماره انداخته. نه نگو! نمی خواهم بشنوم. به تو گفتم که من بسیار ضعیفتر از آنی هستم که باورت هست. نمی توانم و نمی خواهم. اینکه تو بخواهی در نبودت به بود من "نابود" کمک کنی که آ تو می توانی و باید به زندگی و ایام باز گردی و از این دوران و این برزخ گذر کنی. نه! بگذار بماند در پس قصه ها. نه! چه بسا آنجا هم نه. نمی خواهم بدان جایی بدهم. نمی توانم. نمی خواهم که بتوانم. و تو نیز از من نخواه. ما با هم ماییم و با هم ما می مانیم و با هم ما میشویم و ما خواهیم بود. ما با هم نیست میشویم و هست. ما؛ من و تو. ما؛ تو و من. بی هیچ کم و کاست.

زندگی! چه آکادمیک و چه غیر. ما باید زیست کنیم زندگی مان را. ما. بی هیچ کم و کاست. به دورترها بیاندیش. به آن سوی روزگار کنون. با هم. ما. من و تو. تو و من. ما. آنگاه را ببین که در پس ایام و دورهها و دهه ها و سالیان باهم نشسته ایم و به این ایام با خوشی می نگریم و زندگی زیسته را تجربه ی دوباره ای می کنیم، برای آنچه که پیش روست و باید زیست. سلام به آن ایام و سلام به این روزها.

سلام به عشق و سلام به زندگی. سلام به جاودانگی. سلام به ما. تو و من. ما. ما بی هیچ کم و کاست.

هیچ نظری موجود نیست: