۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

آل گرین


دوشنبه 11/1/10 ساعت یک و نیمه. تازه برگشتم PGARC خسته و بی حال. کمی قلبم درد گرفته. نمی دونم چرا ولی الان مدتیه که به محض اینکه هیجان زده، عصبی و یا مثل امروز کمی تند قدم می زنم قلبم درد میگیره و احساس سنگینی می کنه. اما دلیل بدو بدوی امروز.

صبح بعد از اینکه رسیدم دانشگاه تو بهم زنگ زدی که باید برای دانشگاه تورنتو و رشته ی علوم سیاسی ریز نمرات اینجا را اسکن هم بکنیم و بفرستیم و بعدا جداگانه با پاکت مهر شده باید فرستاد. گفتی بیا بریم از آموزش ریز نمراتمون را بگیریم. گفتم 22 دلار میشه در حالی که تو خونه داریمشون. رفتم خانه و برگشتم دانشگاه تا در کتابخانه اسکنشون کنم. تو راه بودم که تو با دنی حرف زدی و گفت بهت به آ بگو بیاد و نامه اش را از من بگیره من تا چند دقیقه ی دیگه دانشگاه هستم. بلافاصله برگشتم PGARC لپ تاب دنی را برداشتم و رفتم دفترش و کمی با هم گپ زدیم و از من خواست تا کتابهایش را به کتابخانه اگر میتونم پس بدم. چون اون هم دیرش شده بود. تو راه تا به ماشینش برسیم و یکی دیگه از کتابهایش را هم بهم بده راجع به اهمیت توصیه نامه، نوشتن یک کتاب دیگه درباره ی آرنت و احتمالا برای دو سه سال دیگه رفتن به نیویورک برای تدریس حرف زدیم و من هم بهش گفتم چقدر نامه اش به ما روحیه داد و گفتم یک روز قابش می کنم. با اینکه خندید و گفت شوخی نکن، من واقعیت را نوشتم، بهش گفتم چقدر به من فارغ از مسایل دانشگاهی و درسی اعتماد به نفس داد. خیلی خوشحال شد.

بعد برگشتم فیشر و نیم ساعتی صبر کردم تا دستگاه اسکن خالی شد و نمراتمون را اسکن کردم و برای تو ایمیل. بعد رفتم اینترنشنال آفیس که فرمهای کپی برابر اصل نمرات ایرانم را ازشون بگیرم و تا کپی و مهر بشه نیم ساعتی طول کشید. تو هم آمدی از دفترتون پایین و با هم رفتیم استودنت سنتر و ریز نمراتمون را گرفتیم. طرف خیلی لطف کرد و بجای اینکه نزدیک به 50 دلار بگیره 18 دلار گرفت. بعدش هم با هم رفتیم و نشستیم پارما و تصمیم گرفتیم که برای کدوم دانشگاه کدوم نامه را بدیم که بهتر باشه.

دیشب به فکرم رسید که نکنه ما مثل داستان اسکالرشیپ تو خیلی با عتماد به نفس فقط داریم برای دوتا دانشگاه اقدام می کنیم و کم باشه. چون دیروز که با هم حرف میزدیم تو گفتی احتمالا بد نیست برای اولش که میریم کانادا یک سوئیت یا استدیو مبله بگیریم و بعد از سال اول که مسیر دانشگاهی مون معلوم شد برای خرید وسایل و اجاره ی آپارتمان اقدام کنیم. به فکرم رسید اگه اینطوره پس شاید بد نباشه که برای دانشگاه UBC هم اقدام کنیم. دیشب که بهت گفتم بلافاصله قبول کردی و رفتی تو سایتشون. اما دپارتمان علوم سیاسی که تاریخش گذشته بود. موند فلسفه برای من و جامعه شناسی برای تو. با اینکه نفری 110 دلار هم برای انجا میشه و بدون احتساب هزینه ی پست هر بسته که 50 دلاره فقط برای "آپلیکیشن فی" 1100 دلار خرجمون شده اما باید این کار را بکنیم. بهتره یک سال از عمرمون را هدر ندیم بخاطر این مبلغ. فقط امیدوارم بتونیم هر دو و خدا کنه برای دانشگاه تورنتو پذیرش بگیریم. دیگه اگه بتونیم برای دپارتمانهای مورد علاقه مون هم بگیریم که حرف نداره.

اما از شنبه شب بگم. شبنم و مجتبی آمدند دنبالمون و رفتیم "دمین" و یک جای نسبتا خوب پیدا کردیم و موسیقی آبریژنال ها را گوش کردیم و کمی هم چیزهای دیگه تا شهردار آمد و گفت خوشحاله که برای سومین سال این فستیوال را افتتاح می کنه. خب معلوم شد ما تمام سه سال را اینجا بودیم و شب افتتاح را هم رفتیه ایم. سال اول با "او" و "کریستین" از دوستان فرانسوی مون رفتیم که موسیقی کلاسیک بود. پارسال ناصر و بیتا را بردیم و امسال هم شبنم و مچتبی برای اولین بار گوششان به چنین چیزی خورده بود و آمدند. سبنم که بارها گفت خیلی خوشش آمده و خیلی دوست داشت. مجتبی هم دوست داشت. با اینکه برای اولین بار بود که موزیک غیر ایرانی زنده گوش می کردند- مجتبی می گفت شبنم اگه آبدارچی شرکتشون تو ایران هم بیاد اینجا و کنسرت بذاره میگه باید بریم- اما خوششان آمده بود. البته باید هم خوشمون می آمد به قول شهردار! چون برای اولین باری بود که Al Green به استرالیا آمده بود و شب خوبی شد.
خیلی شلوغ بود. خیلی شلوعتر از دوسال قبل. تا ساعت 11 طول کشید اما تا رسیدیم خانه ساعت از 12 هم گذشته بود. من به بچه ها تعارف کردم برای چایی و آمدند بالا و تا 2 نشستند. خیلی خسته بودیم. اما دیگه کاریش هم نمیشد کرد. تا رفتند و ما خوابیدیم ساعت نزدیک 3 صبح شده بود.

مجتبی خیلی از موهاش سیاه شده بود و کمی هم تیک گرفته بود. دایم هم در لابلای هر حرفی حرف از اینکه چقدر بچه دار شدن خوبه میزد که شبنم دایم بهش چشم غره میرفت. گفتند که برای تعطیلات رفته بودند "گلدکست" و از این شهربازی به آن شهر بازی می رفتند. مجتبی می گفت اگه چند روز دیگه می موندیم مثل پینوکیو در شهر بازی تبدیل به خر میشدیم. بچه های خوبی هستند. به قول تو بزرگترین حسن بخصوص مجتبی اینکه که ادعای چیز دیگه بودن نمی کنه. مثلا وقتی رفتیم با هم آبجو بگیریم و تو و شبنم روی چمنها نشسته بودید و میوه و تنقلات را گذاشته بودید تا ما برگردیم، من انطرف دمین را به مجتبی نشان دادم و ساختمان بزرگ "آرت گلری" نیوساوت ویلز را و گفتم اینجا آمده اید گفت نه بابا ما اهل موزه و اینجور چیزها نیستیم. گفت فکرش را بکن با بابام رفته بودیم پاریس و رفتیم لوور و بابام سر 20 دقیقه گفت حوصله مون سررفت واسه ی همین هم برگشتیم تو شهر.

یکشنبه دوباره از صدای پرندگان که به قول تو به مدلهای جدیدی هم گوشمان روشن شده و اگه یک بار این حجم صدا را ضبط کنیم و برای کسی بذاریم طرف باورش نمیشه که وسط جنگل نبوده ایم، صبح زود بیدار شدیم. و همین عامل باعث شد علیرغم هوای عالی دیروز بخاطر خستگی و البته مقاله ی تو نتونیم بریم بیرون. هر چند آخر شب خیلی پشیمان شدیم اما دیگه کار از گار گذشته بود.

البته من برای خرید و سر زدن به گلیبوکس پیاده تا برادوی و گلیب رفتم و دو سه ساعتی بیرون بودم و سر راه برای برداشتن یک مقاله که اصلا هم نرسیدم بخونموش دانشگاه آمدم اما به دلیل تلفن حرف زدن زیاد با آمریکا و سوئد روزمون را از دست دادیم. باز هم همون داستان قدیمی. نباید اینقدر وقت پای تلفن بذاریم اما از طرفی خیلی هم نمیشه کنترلش کرد. بلاخره چندین و چند نفر هستند که باید چند روز یکبار باهاشون حرف بزنیم.

با اینکه دیروز تو کمی از مقاله ات را نوشتی اما کلا روزمون را به دلیل خستگی دیروز و کار تو و تلفن از دست دادیم. قرار گذاشتیم از این به بعد و برای این چند ماه آینده حتما برنامه ریزی کنیم تا ویکندهامون به راحتی از دست نروند.

خب آعاز هفته ی دوم درسی و کاریه سال 2010 هست. هفته ی اول که پرفشار و از لحاظ درسی بی ثمر رفت. با اینکه نوشتن همین پست هم نزدیک به یک ساعتی طول کشید اما برم و این روزها و ایام را دریابم تا شاید به دریافتن دقایق هم برسم.
دوستت دارم و شادم به خاطر تو عزیزم.

هیچ نظری موجود نیست: