۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

Turn the page


با اینکه تمام این چند روز را اکثرا خانه بودیم اما نه تنها کمر درد که به سلامتی از جمعه صبح گردن درد شدید هم به سبزه آراسته شد و از شدت درد نتوانستم سراغ لپ تاپ و اینجا بیام. البته جالب اینکه اتفاقات کمی هم نداشتیم. فکر کنم حالا که تصمیم دارم خیلی کوتاه این چند روز را به اختصار بنویسم تا دوباره گردن دردم شدید نشده با صدای موسیقی کلاسیک که از خانه ی ریک و بانا می آید و در حالی که من روی تخت دراز کشیده ام و تو هم داری با لپ تاپ خودت به کارهایت میرسی به ترتیب روزها اتفاقات را دنبال کنم.

پنج شنبه شب با هم رفتیم سینما فیلم American Hustle  که فیلمی بدی نبود. نشستن نزدیک به ۳ ساعت توی سالن کمی کمرم را اذیت کرد اما کلا آنقدر کمردردم آن روز کم شده بود که از خوشحالی روی پا بند نبودم. شب بهت گفتم که می تونم از خوشحالی گریه کنم. با اینکه هنوز درد داشتم اما از اینکه می توانستم تقریبا راحت راه بوم خیلی خیلی هیجان زده بودم. هر چند از فردایش یعنی جمعه تا امروز کمر دوباره دردش بیشتر شده اما به هر حال نسبت به تمام سه هفته ی قبل خیلی بهتر شده ام. بهت گفتم که هر طور شده باید ورزش و سلامتی را در راس کارهایمان قرار دهیم چون این هشدار دردناک و جدی بود در آستانه ی ۴۰ سالگی من.

اما جمعه صبح توی تخت بخاطر کمرم یک حرکت اشتباه کردم و به گردنم به شدت فشار آمد. آنقدر دردش خصوصا دیروز شدید بود که نفسم بعضی اوقات بند می آمد. خلاصه جمعه با این درد شروع شد. با اینکه درد داشتم- و هنوز به شدت فردایش یعنی شنبه نشده بود- به اصرار من بعد از پیگیری حسابی تو و تلفنی که به کارگو و گمرک فرودگاه زدی و گفتند سعی می کنند که کار را امروز تمام کنند، همچنین بعد از اینکه با مسئول انبار حرف زدی و طرف را قانع کردی که چون دو روز دیر به ما خبر داده اند باید تا دوشنبه ما را از پول انبار را معاف کند و ... برای صبحانه رفتیم بیرون. با اینکه اصلا پولی در بساط نداریم اما فکر کردم حالا که حداقل ۲۰۰ دلار با پیگیری تو صرفه جویی کردیم یک صبحانه را باید مهمان هم باشیم. رفتیم اینسومنیا که اتفاقا خیلی هم خوب بود. تلفنی با تهران حرف میزدیم که برگشتیم خانه و خلاصه ساعت ۳ که قرار بود دوباره به گمرک زنگ بزنی و پیگیری کنی تماس گرفتی و در نهایت خوشانسی و البته کلی پیگیری تو کار تمام شده بود و گفتند می توانید بیایید و کتابها را تحویل بگیرید. دوباره به فرشید زنگ زدم و قرارش را برای دیروز شنبه گذاشتیم. جمعه شب در کنار هم نشستیم و البته درد خصوصا گردن من باعث شده بود که نه تنها از چیزی لذت نبریم که دایم هم نگران باشیم.

دیروز صبح ما از این طرف و فرشید هم از سمت خودش راهی فرودگاه شدیم. او زودتر از ما رسیده بود و ما باید اول به قسمت گمرک می رفتیم تا برگه ی ترخیص را بگیریم. رفتیم و طرف گفت احتمالا اشتباه می کنید و من در سیستم چنین مجوزی نمی بینیم. من که از کمر درد و خصوصا گردن درد که داشت می کشت نزدیک بود گریه ام بگیره نشستم و طرف گفت برم بالا را هم ببینم و بیام. وقتی رفت و نیم ساعتی طول کشید تا برگردد تو گفتی که از شدت ناراحتی و پیچیده شدن صورتم که درد و خستگی را کاملا نشان می داد آنقدر نگرانم هستی که نمی توانی بیان کنی. خلاصه طرف برگشت و برگه را پیدا کرد و تحویلمان داد. راهی قسمت انبار شدیم و فرشید را که با ماشینش آمده بود دیدیم و برخلاف انتظار خیلی راحت طرف کل کارتونها را که بابت سلفون پیچی یکی شده بود با لیفت در قسمت عقب ماشین فرشید یکجا گذاشت و بی دردسر راهی خانه شدیم. البته درد گردنم کشنده شده بود. اما رسیدیم و فرشید با لطف بسیاری که کرد و با کمک تو کتابها را در انباری که اجاره کردیم چید و آمدیم بالا. نهاری دور هم خوردیم و چای و دو سه ساعتی نشستیم و او راهی کارش شد و من و تو رفتیم دکتر تا من برم پیش سرجیو که به پیشنهاد تو قرار بود کمی روی کمرم کار کنه که داستان از روز قبلش عوض شده بود و یک ساعتی روی گردنم کار کرد که خیلی موثر بود اما خیلی درد داشت. بعد از اینکه برگشتیم خانه کمی راجع به حرفهای فرشید و حرفهای قبلی خودمان صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم که خیلی جدی تر از سابق به فکر درست کردن روند زندگیمون باشیم. فرشید دیروز چند بار بخصوص به من از این گفت که چقدر صورت هر دوی ما و خصوصا تو خسته و در هم و فرسوده است. میگفت شاید به یک استراحت و مسافرت درست و حسابی احتیاج دارید و ... سرجیو هم بهم می گفت چقدر بدنت سفت و عصبی است و... راست می گویند و خودمان هم خوب می دانیم که چقدر خسته و فرسوده شده ایم. من که عذاب وجدانی شدیدتر از درد کمر و گردن دارم بابت اینکه بعد از این همه کار سخت و بعضا طاقت فرسایی که تو ظرف یکی دو سال گذشته انجام داده ای قرار بود خیر سرم کمی در این کمتر از دو هفته به خودمان و زندگی برسیم و خوش باشیم و آماده برای یک شروع رویایی و عالی در سال جدید که به سلامتی سالهای سرنوشت سازی است. این شد نتیجه اش. به قول تو از شدت نگرانی بابت من و البته داستانهای ایران و صد البته درگذشت مادربزرگ تا صبح نمی توانی درست بخوابی و من هم که از شدت درد یا دارم ناله می کنم و یا بیدارم. خیلی خسته ایم هر دو خیلی!

همین که بعد از این همه سال انتظار و این همه دردسر در همین چند روزه بخشی از کتابهایم رسیده و هنوز نرفته ام سراغشون نشان از خستگی ما داره. اما قراره عوض کنیم این برگ بازی را و قراره که به قول این فرنگی ها  Turn the page کنیم. ما می خواهیم و باید چرخ را برهم زنیم که قرار است از امسال و از حالا حکایت حکایت ما باشد.

سلام نازنین ترین وجود هستی. سلام عزیزم کمکم کن که تنها با کمک هم می توانیم از این مغاک فرسوده کننده نجات یابیم و دوباره رنگ بی نظیر و نور هستی و معنای جاودانمان را به زندگی ببخشیم.

نه درد، نه رنج،‌ نه خستگی و نه بهانه و نه حرفهای بی ربط دیگران و داستانهای ناتمام آنها،‌ باید که زندگیمان را دوباره زیبا و یکه کنیم.

سلام به سال جدید و زندگی تازه مان.
سلام به تو و عشقمان
سلام     

هیچ نظری موجود نیست: