۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

داستان ناگفته ی ایالات متحده


کارم شده درد کشیدن و روزی نیم ساعت فیزوتراپی رفتن پیش یک دختر ناشی و پر مدعای ایرانی به اسم سارا که عوض کمک کردن و تسیل شرایط بیشتر به فکر لکچر دادن هست. از آنجایی که تقریبا بعد از ۵ روز هنوز بیش از ۵ درصد هم احساس بهبود نکردم تو برایم وقت دیگری فردا از یک متخصص گرفتی.

کارمون شده فیکس خانه نشینی من. مسلما درس نخواندن. سر کار رفتن تو و تنها کار مفید من دیدن فیلم مستند است. دارم مجموعه ی تازه ی الیور استون به اسم The Untold History of the United States  را می بینم که خیلی خوبه. اما از شدت کمر درد که به احتمال زیاد تازه اول داستان تکرار شونده هست- با اینکه امیدوارم چنین نباشه اما همه می گویند که دایم میرود و میاید- توان حتی نوشتن همین چند سطر را ندارم چون شستن پشت میز و صندلی برایم خیلی آزار دهنده هست.

به هر حال قرار بود که فردا شنبه فرشید و پگاه با علی و دنیا بیایند خانه که بهت گفتم اصلا شرایط مناسبی ندارم و قرار شد فعلا منتفی بشه تا بعد. هفته ی بعد هم عده ی دیگری خانه مون دعوتند که امیدوارم تا آن موقع بهتر شده باشم. امروز که بهم گفتند که فعلا قید رفتن روزش را حداقل برای یکی دو هفته باید بزنم. خلاصه که تجربه ای شد دردناک که وقتی که باید کار کنم و درس بخوانم وقتم را انچنان به هدر ندهم که الان که فرصت بسیار کم شده اینطور بیچاره و در مخمصه گرفتار نشوم.

امروز سحر تماس گرفت و گفت که شنیده همسر هدی صابر نیاز به کمک مالی در آمریکا بابت درمان داره و قرار شد از طریق رسول و تقی رحمانی خبر مردک کلاهبردار- گنجی- را محک بزنم که متاسفانه درست بود و بنده ی خدا در شرایط بدی است اما از اینکه این خبر رسانه ای شده خیلی ناراحت شدند.

امشب دو تایی می نشینیم و فیلمی می بینیم و دو تایی کمی در دل هم آرام می گیریم که از وقتی که تو از ایران آمده ای نشده. یا نگرانی های خودت از خانواده - که خدا را شکر در حال حاضر همه چیز بهتره و البته دیروز که با بابت یک ساعتی حرف زدم داستانهایی از سهام فراموش شده اش در بانک توس داشت که می گفت حالا چند میلیارد می ارزد و من و تو مطمئن نیستیم که چقدر امیدواری بجا و یا آروزی محالی است- و این هفته هم که داستان کمر درد من.

از آن طرف هم با رفتن خاله آذر به ایران برای فروش زمین خیلی مامانم امیدوار شده بود و هر چند که می گفت امیرحسین دایم داره خط و نشان می کشه که باید من را بسازی و بهم پول بدی تا برم و کار کنم- که معنی دقیقش البته چیز دیگری است آنچنان که تا کنون بوده- و حالا که معلوم شده خبری از فروش و ... نیست و دوباره باد همه چیز فروکش کرده.

خلاصه که درد حاضر کمر و تصویری از دردهای آینده ی، خوش خیالی و ساده دلی بابات و دلسرد شدن مامانم داستان این هفته ی ما بود.
خدا عاقبت همه را ختم به محمود کنه!

هیچ نظری موجود نیست: