۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

باز تعریف روابط مان در نسبت با حماقت ها


یک صبح برفی را داریم تجربه می کنیم. تو به سلامتی همین الان از در رفتی بیرون تا بروی تلاس و یک روز سنگین دیگه ی کاری در این ایام آخر سال را داشته باشی. دیشب که اتفاقا کمی هم دیرتر از معمول امدی خانه کاملا به قول خودت له شده بودی. من هم باید یک ساعت دیگه برم برای اکو و چند آزمایش دیگه روی قلبم که از هفته ی پیش بابت کمر درد عقب افتاده بود. کمرم هم بابت اینکه دیروز برای پس دادن کتاب مجبور شدم تا دانشگاه بروم خیلی درد می کنه و کلا روز و شب سختی را هر دو دیشب داشتیم علیرغم ویکند بسیار آرام و دلپذیری که تجربه کرده بودیم.

با اینکه مامان و بابات با کلی زحمت لطف کردند و دیروز سری اول کتابها را برایمان فرستادند و این به خودی خود خیلی باید خبر خوشحال کننده ای باشه اما تلفن هایی که دیشب از آمریکا و ایران داشتیم طوری اعصاب و روانمان را بهم ریخت که هم دیشب تا موقع خواب و هم خود زمان خواب و هم امروز صبح تا همین الان چنان خسته و فرسوده بودیم که تصمیم گرفتیم یک فکر جدی درباره ی تقاضاها و مسئل بیجای خانواده ها و از همه مهمتر بی فکری هاشون داشته باشیم.

من داشتم با مامانم حرف میزدم که راجع به فرستادن پول این ماه اجاره اش به حساب امیرحسین گفت و گفتم که مگر دفعه ی قبل اینطور نشد که جز پول اجاره بقیه ی پول را بهتون نداد و بعد از کلی حرف و گله که از رفتار امیرحسین و بی فکری اش داشتم یک دفعه گفت خودش اینجاست و داره حرفهایت را می شود و ... خلاصه هم بچه را جلوی من خراب کرد و هم رابطه مان را متشنج. به قول امیرحسین که بعد باهاش مفصل حرف زدم با در این سن و سال هنوز مادرمان با همین رفتارهایش از هر بچه ای بچه تر است. ضمن اینکه اولش هم وقتی گفتم که کمرم هنوز چنین شرایطی را دارد گفت که من که اصلا نشنیده بودم مرد خانه را جارو کنه و گفتم شنیده بودید مرد بشینه و زنش برود دنبال کار و زندگی، گفتم من بابت تلفنهای هر روزه شما بابت احولپرسی و... متشکرم که اگر خودم چند روز یکبار به شما زنگ نزنم هرگز در گرفتاری و کار و خوشی و ناخوشی یکبار زنگ نمیزنید حال آدم را بپرسید با این توجیه صد من یک غاز که من در کار بچه هایم دخالت نمی کنم. هر ماه که پول می فرستم باید اول به ننه جونم زنگ بزنم که پول فرستادم و بعد دوباره باید زنگ بزنم که گرفتید و بعد دوباره زنگ بزنم که همه چیز درست بود و ... و دریغ از یک تماس خشک و خالی از ننه ام که بله پول را گرفتم. داستانهای ننه جونم با برادرهایم و مادر و خواهر و شوهر خوهر و هزارتا سگ و سگ توله ی دیگه هم که تنها یک طرف قضیه هست و طرفهای دیگه هم مسائل و مشکلات خودش و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه که حتی از نوشتن شان اینجا هم حالم بد میشه.

تو هم تلفن چهارم از ایران را داشتی که به قول خودت حالا که دیگه نه کاری هست و نه شرکت و سر کار میروند،‌ مامان و بابات در طول شبانه روز سه چهار بار زنگ میزنند و اکثرا حرفهای بی ربط و صد من یک غاز و انگار نه انگار که مثلا سر کاری و ... دیروز گفتی نزدیک به ۳ ساعت بابت جابجا کردن دوباره- ده باره ی- بلیط عمو مجتبی از سر کار پای تلفن با چیپوایر بودی و بلاخره بابت کنسل شدن پروازش از شدت برف توانستی برایش بلیط دیگری بگیری و بعد دوباره بهت زنگ زده که حالا تلفنم را هم تمدید کن و فلان کار را بکن و ... با اینکه پسرش کیارش توی خانه روی تخمهایش نشسته و بهش گفته من حوصله ندارم پای خط معطل بشم. اما تو از سر کار باید این کار را بکنی چرا؟ چون پول بیمارستان و پول برای مامان و بابات را از طریق اون فرستادیم و اگر چنین رابطه ای نبود نه اون چنین توقعی داشت و نه تو چنین وقتی که جلوی سندی و ... سه ساعت پای تلفن ده تا کار را با هم جلو ببری. از تلفن دیشب ایران هم کلی بهم ریخته بودی. حرفهای بچگانه ی مامان و بابات و درگیری های جدید با جهانگیر و ... و خلاصه همان داستانهایی که به قول تو خط اصلی زندگی شون شده چون کار دیگه ای ندارند و اصلا نمی خواهند هم تغییری ایجاد کنند و هرگز هم به حرف من و تو گوش نمیدهند و نمی خواهند بدهند چون در یک کلام به این شرایط خو کرده اند و ایرادی هم درش نمی بینند.

خسته شدیم و فرسوده. بهت گفتم امروز که من و تو دیگر جوان نیستیم. میان سالیم. گفتم که به لحاظ درآمد در این سه سال و اندی که اینجا آمده ایم زندگی مون باید کلی تغییر می کرده اما دریغ از کوچکترین تعییر کیفی. بدهی عظیم به اوسپ، کردیت کارت های خالی و بسته شدن یکی یکی حسابهامون، کلی بدهی کلی کار عقب افتاده و دریغ از کمی پیشرفت و بهبود کیفی زندگی. تنها و تنها دلیلش همین شکل نافرم و قامت نااندام روابط و انتظارات بیجای اطرافیانمان از ما و البته و صد البته ناتوانی ما در درست کردن شرایط خودمان و نگه داشتن اصول و اولویت های اساسی زندگی مان هست.

خلاصه که باید یک باز تعریف کلی و درستی از روش و مسیر و توان خودمان و زندگی مان در نسبت با بی فکری ها و حماقت های خانواده هامون بکنیم که کلا دارند بنیان زندگی ما را ناخواسته تهدید می کنند.

باید یک فکر اساسی کرد.

هیچ نظری موجود نیست: