۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

شکست خوردن از خود


صبح تو را رساندم شرکت و خودم هم بعدش آمدم کرما و به هوای اینکه کمی مجلاتی را که برایم آورده ای و کمی هم خواندن چیزهای پراکنده روزم را سر کنم بهانه ای برای درس نخواندن امروز یافتم و اینجا هستم. ساعت ۱۰ و نیم هست و پیشاپیش حوصله ام سر رفته و علاوه بر اینکه کمی سردم هست اما بیشتر بابت خواب نامناسب دیشب خسته ام.

در واقع تمام دیروز و دیشب تحت تاثیر تلفن های تو با ایران بود و حسابی اعصاب و روان هر دو را فرسوده و ناراحت کرده است شرایط موجود و غم و ناراحتی که مامان و بابات دارند. مادربزرگت هنوز در ICU هست و گفته اند باید جراحی شود و تا پول ندهند خبری از جراحی نیست. میگفتی و به حق هم میگفتی که بابات یک عمر سخت کار کرده و حالا که باید خصوصا برای مهمترین و شاید عزیزترین موجود زندگی اش،‌مادرش، هزینه کند دست تنگ و ناتوان شده. گفتی که ماشینش را برای فروش گذاشته و هر چیز دیگر را اما خبری نیست. گفتم اگر بتوانی از عمو مجتبی قرض بگیری تا ماه آینده که چک دوم بمباردیر را خواهیم گرفت و جبران کنیم. قرار شد که این کار را بکنیم. اولش گفتی بابام عمرا قبول نمی کنه اما برخلاف انتظارت و البته قابل فهم با نگاه واقع بینانه وقتی با تهران تماس گرفتی خیلی خوشحال شدند از این امکان. نه تنها که وظیفه مان هست و نه فقط بخاطر اینکه تا سالها چنان از ما حمایت کردند که اگر نبود ما هم مطمئنا شرایط امروز را نداشتیم بلکه چه چیزی مهمتر از این که بتوانیم کمی رنج اطرافیانمان را تخفیف دهیم.

اما به هر حال وقتی آمدی خانه خیلی خیلی صورت و نگاه غمگینی داشتی. حق داری اما به هر حال همیشه در شرایط مشابه برای من اصرار داشتی که باید قوی بود و بر خود مسلط و شاکر که به هر حال توان دستگیری تا این حد را داریم. که مثلا اگر اوسپ نبود و نمی توانستم برای مادرم سر پناهی تهیه کنم چه حالی داشتم. اما به هر حال خودت با اینکه رفتی و دیدی و می دانی که اوضاع دقیقا از چه قرار است اما کمتر گوش به نصیحت خودت می دهی و شاید توانش را هم کمتر داری.

به هر حال تا صبح نتوانستم درست بخوابم. تو از شدت فشار فکری و البته خستگی هنوز در تن مانده از سفر خواب عمیقی رفتی که به هر حال لذت بخش نبود چون از صبح دوباره در چشمانت غم عمیق این روزها را داشتی. دیروز اما احمقانه اشتباهی از ریک کار را بدتر هم کرده بود. طرف به اشتباه دو چک بابت اجاره ی این ماه در حسابش نقد کرده بود که باعث شد تا هم حساب تو بهم بریزد و کلا خالی شود و برای قسط ماشین چیزی نماند- که امروز چکی در عوض داد و جبران شد- و هم جریمه ای بابت اشتباه خودش به هر دو تحمیل شد. شب که رفته بودی دیدنشان بعد از بازگشت از سفر و یکی دو سوغاتی کوچک اما زیبای صنایع دستی را برایشان بردی بانا به تو گفته بود که اصلا نمی فهمد که چرا ما باید جبران خطاهای خانواده های خود را بکنیم. چرا ما از کمترین داشته ی خود که برایش هزاران خواب و خیال و رویا بافته ایم باید بزنیم و به آنها بدهیم. با اینکه خودشان مادر و پدر ناخوانده ی پنج فرزند آسیب دیده از روابط معیوب خانواده های اصلی بودند و بزرگشان کرده اند و کلا خود به تمامه انسان هایی استثنایی هستند اما برایشان کار ما عجیب و اشتباه است.

به تو گفتم که نباید حال که می توانیم به مادرها و پدرمان کمی کمک کنیم، زندگی خودمان را چنان ضعیف و روحمان را چنان فرسوده کنیم که از پای بیفتیم. اما به هر حال خصوصا به قول رسول و خودت که امروز صبح گفتی شما خصوصا عادت به چنین نوع زندگی نداشته اید.

به هر حال تصمیم گرفته ایم که این کار را که می توانیم و باید،‌ بکنیم. دوست داریم و نه چون وظیفه مان هست که چون باید به عنوان انسان چنین کنیم،‌ پس خواهیم کرد. به تو نگفته ام اما هر چه حساب و کتاب کردم دیدم که نمی شود و باید به سال و یا سالهای بعد موکول کنم رفتن به آلمان را برای خواندن یک دوره ی تکمیلی و البته آشنایی با محیط دانشگاهی بابت تز و رساله ام. چون به هر حال این مدت خرج های ایران امکان پس انداز را از ما گرفت و حالا هم باید فکر اجاره ی تابستان مادرم باشم و بنابراین امکان هزینه ی دیگری نداریم. حقیقتش باید فکر بابت سفر به آمریکا برای دیدن مادر کنم که حالا دیگر پول آن را هم نخواهیم داشت. اما می دانم که به هر حال جور میشود. و یا حداقل امیدوارم که جور بشود.

دیروز برای آخرین روز کلاس لویناس در نیمسال اول با تماسی که آیدین گرفت قرار شد با هم برویم. دنبالم آمد و رفتیم و با هم برگشتیم و نزدیک خانه نشستیم جایی و چای نوشیدیم و گپی زدیم. بهش گفتم که بهم ریخته ام- در جواب اصراری که داشت که چرا حالم خوش نیست. گفتم که آنچنان که در آن دوره ی کاری روزی یکی از قهرمانان کشتی بهم گفت، با لمس تن حریف متوجه شدم که نه از پسش بر نخواهم آمد. نه تنها بابت ناهمخوانی زبانی،‌ که ریشه هایی که در خاک فرهنگش نیست و نه تنها بابت صعب بودن مسیر که اساسا بابت ناتوانی شخصی، نه تنها گستره ی بی نهایت پیش رو و یا افق بی پایان دست نیافتی که گم شدن در میان اینجا و آنجا، که گم کردن صداها و ناتوانی در یافتن مخاطب و سردرگمی و همه و همه و همه و شاید مهمتر از همه شکست خوردن از خود. من از خودم شکست خوردم و به خودم باختم به ناتوانیم در ایستادن، در جدی گرفتن و در سخت کوشیدن.

در واقع آشکار شدن آنکه تو همان مبارزی، همان که نجنگید اما شکست خورد!
 

هیچ نظری موجود نیست: