۱۳۹۲ آذر ۱۵, جمعه

چشم به ریاضت اقصادی


مثل دیروز که صبح تو را رساندم آمده ام به کرما. تمام دیروز تا عصر اینجا بودم و البته کاری نکردم که قابل ذکر و ثبت باشد. کمی مجله ورق زدم و کمی اینترنت بازی و خلاصه هیچ!

عصر رفتم ورزش و تو هم از سر کار رفته بودی ایتون سنتر تا یکی دوتا لباس زیر بگیری و شب که از جیم برگشتم خانه بودی. همان یکی دو ساعت قبل از خواب کافی بود که در این شرایطی که داریم و فشار فکری و عصبی که از ایران و شرایط موجود داریم بار دیگه تاثیر خودش را در روزها و شبهای من و تو بگذارد. البته چاره ای هم نیست. تو که خیلی داری تلاش می کنی تا کمتر چیزی بروز دهی اما همانطور که ماه پیش خاله ات گفته بود کلا صدا و رفتار و نگاه و همه چیز و همه چیز غمگین و بی روح شده. به هر حال من و تو از یک طرف آدمهای احساساتی و مسئولیت پذیری هستیم و از طرف دیگه بلد نیستیم که زندگی و لحظات خودمان را بابت چیزی که بیش از این امکان کنترل و بهبودش را نداریم از خطر آسیب پذیری محافظت کنیم.

وقتی که بهت گفتم که با توجه به شرایط موجود فعلا امکان رفتن به آلمان را ندارم برای این تابستان و شاید حتی برای رفتن به آمریکا هم دچار کمبود مالی شویم- کما اینکه هم اکنون چشم اندازی برای این یکی هم نیست- ناراحت شدی. اما نمی دانم چه می توانم بکنم. در واقع داستان از آنجا شروع شد که به بانک زنگ زدم تا ببینم چرا کارتم که تاریخش منقضی شده تمدید نشده و نیامده که گفتند بابت خالی بودن کردیت و کمبود اعتبارم هست. برنامه ام این بود که کمی با توجه به چک بورسیه ام در ژانویه به حسابهای بانکی مون برسیم که خب فعلا منتفی است و باید پولش را بفرستیم ایران و البته که از اینکه می توانیم این کمک را بعد از آن همه محبتی که بهمون شده بکنیم خیلی هم خوشحالم. از طرف دیگه درآمدی جز پول تدریس ندارم و پول تدریسی که بجای تو می کنم هم به حساب تو میرود. بنابر این وقتی طرف حسابم را دید گفت که شرایطت خوب نیست- که درست هم می گفت.

به هر حال این کاری بود که باید می کردیم و از جایی حسابهایمان را صاف می کردیم. خب! بهترین زمان ممکن نبود اما چاره ای هم نیست.

از صبح که آمدم کرما بعد از رساندن تو کمی حساب و کتاب کردم و دیدم که خصوصا خودم در شرایط خیلی سخت مالی باید شدیدا انضباط اقتصادی و رعایت خیلی دقیق حدود را پیشه کنم که اوضاعم خیلی مناسب نیست. نگاهی که به چند ماه آینده کردم دیدم فعلا تا پاییز سال آتی امکان هیچگونه خرج خارج از پول کلاس آلمانی و حمل و نقل عمومی را ندارم. مسلما خوشایند نیست اما شاید تجربه ی بدی هم نباشه. احتمالا به چنین ریاضت اقتصادی و به طبعش اجتماعی نیاز داشتم تا کمی از این دوره ی غفلت و پرت بودن بدر آیم.

شاید اتفاقا اینگونه زمان بیشتری را متمرکز بر کار و درس شوم- یا حداقل امیدوارم چنین دستاوردی را برای این حداقل ۱۰ ماه آینده به خودم تحمیل کنم و از این توفیق اجباری چیزکی حاصل کنم.

اما شرایط روحی و حالی زندگی مون هم خیلی روی فرم نیست. به هر حال تو چنین تجربه ای نداشتی و با اینکه خیلی هم خودت را حفظ می کنی اما در واقع کاملا مشهود است که اینجا نیستی. خب! خیلی هم نمی توان ایراد گرفت اما به هر حال این نشانه ی خوبی نیست. اگر بخواهی اینگونه جلو بروی و برویم زندگی خودمان به راحتی از بنیاد آسیب می بیند. چاره ای نداریم و اتفاقا درست برخلاف اقوام و اطرافیان و برادران کوته بین مان سعی می کنیم از همه چیز خودمان بزنیم و کمی شرایط را برای مادرها و پدرمان بهتر کنیم. دیشب وقتی گفتم نزدیک به ۵۰ هزار دلار در این چند سال به آمریکا و ایران فرستادیم- با اینکه طبق معمول تو اولش داستان را اشتباه گرفتی- باور کردنی نبود. خب! این هم تا اینجا نتیجه اش. فعلا هر دو نزدیک به دو برابر همین مبلغ به اوسپ بدهکاریم و کلی هم بدهی بانکی داریم. خدا بزرگ است اما به هر حال چاله ای است که چاه شده و اگر دقت نکنیم همه چیز را با خود فرو خواهد کشید.

زندگی و خرج و برج را که تو داری جلو می بری و من هم به سهم خودم سهم در آمدی تدریس را حفظ کرده ام و امیدوارم به مشکل و گرفتاری در آینده نخورد.

به هر حال قرار شد که این آخر هفته را کمی با هم خلوت کنیم و کمی حرف بزنیم و شاید صبحانه ای بیرون خوردیم و کمی به خودمان برسیم و شرایطمان را باز تعریف کنیم. من برخلاف تو که ترجیح میدهی در سکوت بگذرانی و ترجیح میدهم درباره شرایط آتی حرف بزنم و موقعیتمان را حداقل برای خودمان روشن کنم.

اما گذشته از تمام داستانهای فوق. امشب خانه ی آیدین و سحر دعوتیم. خودمان هستیم و قرار شد که من دنبال تو بیایم و سر راه شرابی بگیریم و برویم آنجا و کمی از همه چیز و از هیچ بگوییم.
    

هیچ نظری موجود نیست: