۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

سال سخت


کریستمس خوبی نداشتیم. بعد از اینکه در برف و بارندگی رسیدیم قسمت انبار فرودگاه برای تحویل گرفتن کتابها و تازه از آنجا یک آدرس چپ اندر قیچی داد که بریم گمرگ و با کمر درد وحشتناک من رفتیم آنجا که بیش از نیم ساعت رانندگی بود تازه طرف که باور نمی کرد کسی فقط کتاب بیاورد دستور بازرسی داد و معلوم شد در تعطیلات رسمی و آخر هفته ها بازرس ندارند و با توجه به تعطیلی دیروز و امروز، جمعه که روز وسط این تعطیلی هاست و بعد شنبه و یکشنبه، دوشنبه که بین تعطیلی سه شنبه و چهارشنبه روز آخر سال و روز سال نوست و... ممکنه کار به یک هفته تا ده روز دیگه بکشه و از فردا روزی ۱۰۰ دلار پول انبار خواهند گرفت- هر چند که این مشکل از ما نیست. خلاصه فکر کردم با توجه به این همه هزینه ی احتمالی پیش رو اگر اینقدر بخواهد اذیت کند اساسا قیدشان را میزنم و می گویم هر غلطی می خواهید بکنید با کتابها. خلاصه که همه چیز به فردا جمعه موکول شد تا تماس بگیریم و تازه بهمان بگویند چند روز دیگه بازرسی خواهند شد.

خلاصه با کمر درد شدید بابت ساعتها در ماشین نشستن برگشتیم خانه. کمی استراحت و یک مسکن که بلاخره بعد از تقریبا سه هفته خوردم و کمی اثر کرد و یک ساعتی خواب که کمک کرد دردم کمتر بشه. اما داستان تازه شروع شد. پیش از اینکه بخوابم گفتی مهناز و نادر می خواهند برای دیدن یک سر بیایند و خودم هم حوصله ندارم- خصوصا حوصله ی داد و فریاد و سر و صدای بلندشان را. اول گفتی بهتره امروز بیایند و بعد گفتم بگذاریم برای یک وقت دیگه و بعد دوباره گفتی نه و باشه و ... و...

خلاصه ساعت ۵ و نیم که از خواب بیدار شدم گفتی جواب پیغام را نداده و چون خودشان جای دیگه مهمانی هستند احتمالا متوجه نشده و بعدا قرار می گذاریم. با درد کمر شدید داشتم کمی نرمش می کردم که گفتی همین الان پیغام داده که میایند و با اینکه واقعا انتظار داشتم متوجه درد و مشکل من باشی و بگذاری برای وقتی مناسب اما رفتم تا دوش بگیرم و کمی کمرم را آرام کنم. صدایت کردم که گفته اند کی می ایند گفتی نمی دانی و چیزی نگفته اند و ... که دیگر ترکیدم. گفتم باباجون عوض اینکه اولویت را به شرایط خودمان بدهی، عوض اینکه درد و بیقراری من را ببینی و کمکم کنی که کمی استراحت کنم و زودتر بهتر شوم، عوض اینکه کمک کنی عصبی نشوم انگار نه انگار. خوبه خودت می گویی حوصله شان را نداری، آن وقت جای اینکه بگذاری برای یک وقت بهتر می خواهی به آنها که حالا جایی دیگر مهمانی هستند و می گویند می توانند آریا را آنجا بگذارند و بیایند اولویت داده ای. من احتیاج به آرامش و استراحت دارم و این نتیجه اش شده و ...

خلاصه درد شدید کمر من و بعد هم معده ی تو داستان دیشب ما بود. با این حال آخر شب فیلمی دیدیم و کمی سعی کردیم که آرامش داشته باشیم اما روز خسته کننده،‌ طولانی و بهم ریخته ای بود.

امروز اما تا اینجا که ساعت ۱۰ صبح هست خدا را شکر هم کمر من و هم حال تو بهتر است. برف و می آید و روز تعطیل عمومی *باکسینگ* هست. شاید بیرون برویم جایی که من بتوانم بدون اینکه لازم باشد پوتین به پا داشته باشم کمی راه بروم. شاید ایندیگو و آن پایین. شاید هم رفتیم سینما. گفتی با مرجان برای یک چای یا قهوه قرار بگذاریم که منتفی شد و قرار شد زمان دیگری این کار را کنیم.

من لباس های کریستمسی پوشیده ام تا کمی به هر دو روحیه بدهم. تو هم کمی می خواهی به خودت برسی و کمی استراحت کنی و شاید هم همان سینما ایده ی خوبی باشد.

امروز که حرف سال رو به اتمام ۲۰۱۳ را میزدیم و آرزو می کردیم سال پیش رو سال بهتری باشد نکته ی خوبی گفتی. با اینکه داستان بمباردیر من و کار تو در این سال اتفاق افتاد اما حتی همین دو دستاورد و نکته ی خوب هم کلی مشکل و سختی داشت تا شد. بقیه ی چیزها هم که جای خود: تغییر کار تو و مشکلاتت با تام، سلامتی من و مشکلات جسمی پشت هم که هنوز هم ورژن های تازه ای ازش رو میشه، مریضی و بیماری و بیمارستان طولانی مادر و مامانم، وضع مامان و بابات و داستان جهانگیر و برگشت بی نتیجه اش از دبی بعد از ده سال، مشکلات مالی همگی ما، درس و عقب افتادگی از مسیر اصلی زندگی مون به لحاظ دانشگاهی و ... و صدا البته فوت مادربزرگ. درد و درد و مشکل و مصایب و سختی و اگر هم پیشرفتی بوده که بوده با کلی فشار و سختی. حالا هم که کلا کمتر از ۳۰۰ دلار داریم و کلی بدهی و اگر هم که داستان کتابها بیخ پیدا کنه و ده روز تعطیلی و نداشتن یک قرون برای انجام یک کار مناسب برای باز سازی روحی و جسمی و تا آمادگی بهتر برای یک سال پیش رو.

به هر حال هر چه که بود امیدوارم به خوشی تمام بشه و صد البته سال و سالهای بهتر پیش رویمان باشد. پیش روی همه ی ما.
 

هیچ نظری موجود نیست: