۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

بخواهی بروی و نتوانی!





ساعت نزدیک ۶ عصر هست و هوا حسابی سرد و منتظرم تا بیایی خانه و کمی با هم گپ بزنیم و این چند روزی که دارم با درد شدید کمر به حالت نیمه فلج در تمام مدت روز دراز کشیده ام را راحتتر تحمل کنم.

دیشب که از درد چنان به خودم می پیچیدم که نگو. اتفاقا از شانس من تو هم آن قدر دیر آمدی خان که دیگه طاقتم کاملا تاق شده بود. یاعت ۸ شب بود- بر خلاف تمام روزهای معمولی که حدود ۶ خانه ای- آمدی و تازه برایم مسکن اوردی که اصلا کار نکرد و دیگه امروز استفاده نکردم.

اما امروز صبح با هم رفتیم فیزیوتراپ که یک خانم ایرانی هم از آب در آمد. خیلی هم از کارش و تشخیصش راضی نبودم. درد دارم اما خیلی نرمشی که بهم داده تاثیری نگذاشته. به هر حال این داستان داره بیخ پیدا می کنه و باید خیلی جدیش بگیرم. با این نحو تغذیه و ورزش و کلا زندگی که دارم آینده ی خوبی در انتظارم نخواهد بود اگر فکری به حالم نکنم. اوضاع تو هم البته خیلی بهتر از من نیست و خصوصا هر دو باید داستان فرسودگی و عدم تحرک جسمی را جدی بگیریم.

پولی که از طریق عمومجتبی برای بیمارستان مامان بزرگت فرستادیم رسیده دست مامانت اما دیروز بابات زنگ زده بود که باید میدادیش به خودم که بخشی از آن را هزینه ی دادگاهم کنم  و ... خلاصه که بد وضعیه. خیلی بد. با اینکه تمام پولی بود که داشتیم اما باز هم در مجموع کافی نیست. من که کمتر از صد دلار پول در حسابم دارم. البته باز تو اوضاعت بهتره اما من با توجه به این که هر چه داشتم را دادم برای سفر ایران خیلی وضعم خرابه. از آن بدتر اینکه بابت هر چیزی باید از تو بخواهم پول بهم بدی. اوضاع خوبی نیست و به هر حال حس خوبی هم ندارم. از این طرف هر چه حقوق می گیرم که می فرستم آمریکا برای خرج مامانم. نصف دیگر حقوقم هم که به حساب تو می رود چون جای تو در واقع درس می دهم. پول اسکالرشیپ هم که کاملا رفته برای خرج دیگران و از ان جالبتر اینکه از وقتی که اسکالرشیپ گرفته ام دیگر بطور قانونی و البته قابل فهم اجازه درخواست برای کمک هزینه های جنبی و کوچک دانشگاهی را هم ندارم. دیروز که داشتم درد وحشتناک کمرم را تحمل می کردم پیش خودم فکر کردم دیدم حتی اگر بخواهم همین الان به دکتر هم بروم امکانش نیست چون هیچی پول ندارم و باید منتظر شوم تا تو بیایی و کارتت را بهم بدهی.

امروز مهمانی دانشگاه برای برندگان شرک و سوپر شرک بود و من هم دعوت داشتم که بروم و قرار هم بود که بروم. اما فعلا که کاملا خانه نشین شده ام. تا کنون پیش نیامده بود که جایی دعوت بشوم و بخواهم بروم و نتوانم بروم. شاید اول این جور داستان ها باشد. هر چه که هست امیدوام درسی شود برای آینده ام! 
 

هیچ نظری موجود نیست: