۱۳۹۲ خرداد ۱۳, دوشنبه

مهمانی و مهمانی


 دو روزی طول کشید تا اولین پست ماه تازه رسیده ی ژوئن را بنویسم. همه چیز خدا را شکر خوبه و هوا عالی و آفتابی اما از درس و آلمانی چیزی نمیگم جز اینکه اگر درستش نکنم اینها من را درست خواهند کرد. دوشنبه بعد از ظهر هست و خانه ام. از حدود ساعت یک که از کتابخانه برگشتم به هوای نهار تا الان که دیگه کتابخانه بسته ماندم خانه و اینترنت بازی کردم. برای همین هست که می گویم اوضاع درسی تعریفی نداره. فردا هم که باید برم سر کار و رسما درس نمی توانم بخوانم. تازه جالبتر اینکه تصمیم گرفته ام اساسا این ترم گوته هم نروم از بس که خوب خودم آلمانی می خوانم عوض اینکه کمی به زور کلاس خودم را به روز نگه دارم هم به دلیل تنبلی و عقب افتادگی و هم کمی مسائل مالی تصمیم گرفتم که قید این ترم را بزنم و از ترم آینده دوباره بعد از اینکه خودم کمی خواندم و به فضا برگشتم دوباره به گوته بروم.

اما از اوین روز ماه یعنی شنبه شروع کنم که صبح با هم اتفاقی سر از یک کافه ی فرانسوی در خیابان کوئین در آوردیم در حالی که برای صبحانه قصد رفتن جای دیگه ای را داشتیم. تو این کافه را از توی استریت کار دیدی و پیاده شدیم و رفتیم داخل اتفاقا خیلی هم خوش گذشت و ما را به یاد سفر سال قبل به پاریس انداخت. یک ساعتی نشستیم و در راه برگشت با تهران کلی حرف زدیم و بعد از اینکه برگشتیم و خانه را تمیز کردیم و تو شام برای مهمانان شب درست کردی، رفتیم کمی ورزش و حدود ساعت ۸ شب بود که مهناز و خانواده اش با خاله عفت آمدند. شب خوبی بود و خصوصا اینکه آریا تمام مدت با تلفن باباش مشغول بازی بود و آرام. البته کمی نق و غر خاله عفت از همه چیز و خصوصا از رفتار مامان و بابات زمانی که آمده بودند اینجا دنبال کارهای پرونده شان- سالها پیش از ما- و کم توجهی و عدم پیگیریشان از وکیل و غیره کمی حالمان را گرفت اما به هر حال هم خیلی بی راه نمی گفت و هم کلا آدمی است که دایم حس منفی و تلخ به اطرافیان میده. خصوصا بعد از اینکه تو راجع به بمباردیر اشاره کردی و بعد از اینکه مهناز و نادر که کاملا معلوم بود از ته دل تبریک می گویند حالت خاله عفت کمی نگران کننده شد طوری که تو امروز تمام پول خوردها را برای صدقه جمع کردی و بردی. به هر حال شب خوبی بود و بعد از مدتها که قصد داشتیم آنها را دعوت کنیم این کار شد و خیالمان راحت.

دیروز یکشنبه هم با اینکه بارانی بود اما به خواست من رفتیم اینسومنیا و پیاده برگشتیم بعد از اینکه چندتایی کتاب خریدم از بی ام وی و کتاب کتابخانه را پس دادم و با یک چتر کمی خیس شده برگشتیم خانه. کمی درس و کار خانه و کمی استراحت تا زمان رفتن به سینما بشود که مدتی بود می خواستیم برویم و ببینیم که این ورژن از گتسبی بزرگ چگونه ساخته شده- هر چند که شنیده بودیم تماما به قصد فروش و تامین نظر اسپانسرها یک فیلم پر زرق و برق و سطحی است که باید گفت کمی هم از این بدتر بود. سه ساعتی قبل از نوبت سینما تو به نسیم زنگ زدی که برای هفته ی بعد دعوتشان کنی خانه چون به قول تو خصوصا الان که نسیم کارش را از دست داده خیلی نگران و بی حوصله است و باید کمی دورش را گرفت تا هم مازیار و هم اون احساس تنهایی نکنند. خلاصه زنگ زدی و داستان شکل دیگری گرفت. برای آنها هم بلیط گرفتی و چهارنفری رفتیم سینما. آنها که خیلی دوست داشتند و خیلی لذت بردند. برای من اما تا این حد نازل کردن همان رمانی که به نظرم شاهکار هم نیست کلا فیلم مزخرفی را رقم زد اما بودن در کنار هم و بعد از فیلم دور هم اینجا جمع شدن و کمی گپ زدن و شامی دور هم خوردن شب خوبی را ساخت. خلاصه با اینکه هر دو شب مهمان داشتیم و نرسیدیم که با هم بیشتر وقت بگذاریم اما ویکند خوبی بود و به قول تو که امروز داشتی از در می رفتی شرکت گفتی که آرامش لازم را هم در کنار هم داشتیم و با انرژی هفته را شروع می کنیم. فقط نمی دانم که شد که من که داشتم خوب درس می خواندم و همه چیز هم ایده آل ساختن یک روز دل انگیز کاری و درسی بود در همین اولین روز رسمی چنین *تری* به روند شروع نشده زدم رفت. باید جبران کنم و یادم باشه که به خودم این ماه را وقت داده ام که ببینم چه کاره حسن هستم. و البته یادم باشه که طوری عمل کنم که اینجا دایم نق از رفتارم نزنم.

هیچ نظری موجود نیست: