۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

صله رحم!


دوشنبه عصر هست و تازه از کتابخانه و کرما به خانه برگشته ام. ویکند خیلی بخصوصی نداشتیم. بد نبود اما به هر حال خیلی هم خاص نبود. شنبه عصر رفتیم خانه ی تازه ی آیدین و سحر برای خواندن و نقد مقاله ی تو که پیشاپیش در کتاب چاپ شده بود. جز من و تو، توماش و ایگا و خود آیدین نفر جدیدی به دعوت آیدین آمده بود به اسم جواد که اینجا خودش را به نام دانی معرفی می کند. دانشجوی سال ۸ دکتری ادبیات انگلیسی است و بعید می دانم- خیلی بعید- که دیگر کسی را با این سطح زبان انگلیسی ببینم که چند سالی بیشتر نباشد که از ایران آمده. البته از نظر تئوریک خیلی چیزی در چنته در حوزه ی انسانی به نظر نداشت اما پسر خوبی بود و از آشناییش خوشحال شدم.

نکته ی جالب اما خوشحالی و خوشبینی مفرط و بی حد و حصر آیدین و سحر و این جواد بود بابت انتخاب روحانی. بهشون گفتم که از خوشحالی مردم خوشحالم و امیدوارم که امیدواریشان به تحقق بپیوندد اما سخت نگران آینده ی ایرانم و کلا امیدی به تغییر ندارم. به هر حال طبیعی است که الان هرگونه ساز مخالفی گوش خراش به سمع و نظر برسد اما نمی خواهم حکایت آن قورباغه ای که در دیگ پخت و هنوز خوشبین بود را داشته باشم. گفتم ترجیح می دهم به این اوضاع با توجه به تحلیل خودم بد بین باشم و اشتباه کنم تا خوشبین باشم و بعد نابود شوم.

اما به هر حال آنجایی که حرف از این شد که امشب خامنه ای که شکست کامل از نظر آنها خورده است موسوی و کروبی را آزاد خواهد کرد تا بلکه کمی اعتبار برای خودش فراهم کند (تز جواد بود که خیلی هم دیگران باهاش مخالفتی نداشتند جز من و تو) متوجه شدم که گویا رفقا درک نکرده اند که برنده ی اصلی این انتخابات خود حضرت سطان علی بوده و نه هیچکس دیگر- البته تا به اینجا چون دولت حضرتش هم دولت مستعجل است.

در حوزه ی نقد مقاله ی تو آیدین و توماش که در باقالی ها بودند و کلا پرت و پلاهایی می گفتند که موجب حیرت سایرین شد اما نکته ی اساسی داستان همان بود که از ابتدای این جلسات هم معلوم بود. وقتی کسی مثلا هابرماس نمی داند چگونه می تواند مقاله ی تو را که بر اساس مفاهیم هابرماسی بود نقد وارد کند. یا برعکس زمانی که نوبت آیدین بود و جز من و او هیچ کس در جمع لویناس نمی دانست و احتمالا زمانی که من بخواهم مقاله ی هگل-آدورنوی خودم را دهم هم همین مساله خواهد بود. اما شاید ادامه ی این جلسات بهتر از اتمامش باشد.

صبح شنبه البته قرار با تری داشتیم و با کمی تاخیر طرف آمد و کمی راجع به انتخابات ایران حرف زدیم و کمی از کار تو و کمی هم از درس و کار من با او. در اسپرسو بودیم و یک قهوه مهمانش کردیم و خودمان چای گرفتیم و اندکی بیش از یک ساعت نشستیم. برای خانه مبارکی آیدین و سحر تو یک تخته ی پنیر گرفتی که خیلی خوب بود و با یک بطر شراب رفتیم آنجا. خانه شان خیلی قدیمی و محله شان کمی بیش از حد- حداقل به نسبت جایی که بودند- داغون بود. اما امیدوارم که لذتش را ببرند و آنطور که دوست دارند ایام را آنجا بگذرانند.

یکشنبه هم قرار بود که صبح مرجان بیاید در خانه و ما او را به دانشگاه ببریم و بعد با ماشینش به کاستکو برویم. باران شدیدی می آمد. بعد از آنکه او را رساندیم رفتیم سم جمیز کافه و قهوه ای نوشیدیم و راهی کاستکو شدیم. خیلی خریدی نداشتیم در راه گفتیم که از آنجا ساندوچی بگیریم و برویم دیدن مازیار و نسیم که می دانستیم خصوصا از وقتی که نسیم بیکار شده روحیه اش خیلی خوب نیست و مازیار هم که گرفتار آهنگسازی برای جشن تیرگان هست. دو ساعتی پیش آنها بودیم و خیلی خوب بود. ده بار خصوصا نسیم تشکر کرد و گفت که چقدر بهشون مزه داد که یک سری رفتیم آنجا. به قول خودش گفت که خیلی روحیه اش شارژ شد.

بعد از اینکه برگشتیم و وسایل را بالا گذاشتیم رفتم دانشگاه تورنتو تا ماشین مرجان را بهش پس بدهم. یک ساعتی درباره ی کامران و فرشید و ... حرف زدیم و من را رساند و رفت. تو داشتی با خاله فریبا اسکایپ می کردی که رسیدم و کمی باهاش حرف زدم که تازه از ونیز برگشته بود و روحیه اش خدا را شکر خوب بود. بعد از تمیزکاری خانه دیگه حال ورزش رفتن را نداشتم و شب با دیدن یک فیلم معمولی تا خوابیدیم ساعت از ۱۱ گذشته بود.

از صبح بعد از اینکه رفتی سر کار و من هم کتابخانه هر دو کلی کار کردیم. تو که تازه الان زنگ زدی که احتمالا تا ۸ شب آنجایی چون کلی کار مانده و تام هم دوباره قراره بره مسافرت. من هم دو تا از متون مارکس جوان را دوباره خوانی کردم (درباره یهود و نقد فلسفه حق هگل) و بعد از اینکه کارم تمام شد پیاده رفتم بی ام وی و در راه با مادر و مامانم که سرماخورده و دندانش حسابی اذیتش می کنه حرف زدم و رسول.

الان هم خانه ام و می خواهم بروم ورزش و فردا هم که باید برای کار بروم دانشگاه و تو هم که حسابی درگیر کار و شرکت هستی دست تنها.

هیچ نظری موجود نیست: