۱۳۹۲ تیر ۲, یکشنبه

ویکند آرام


یکشنبه بعد از ظهر هست و تو کمی گلو درد داری و هر دو داریم خانه را تمیز می کنیم که از فردا شب هم برای یک هفته کیارش میاد اینجا تا به سلامتی راهی خانه اش شود. خانه ای که تو برایش پیدا کرده ای و در حقیقت اجاره.

اما از شنبه بگم که روز شلوغ و مفیدی بود. صبح با هم رفتیم اینسومنیا و بعد در حالی که کمی باران گرفته بود تو راهی قرارت برای پوست و لیز شدی و من هم بعد از اینکه دو سه تا کتاب از بی ام وی گرفتم رفتم کتابخانه ی ربارتس و چند ساعتی نشستم و درس خواندم و شاهد شدت گرفتن بارانی شدم که تو را هم از قرار خیس کرده بود.

بعد از آنجا تو با اکسانا قرار داشتی که در یورک ویل چای بنوشید و کمی گپ بزنید. در واقع تو وقت و حوصله اش را خیلی نداشتی اما بیشتر برای او و اینکه این مدت با جدایی از پارتنرش خیلی روحیه نداره رفتی که از قرار بد هم نبود و بهت توصیه کرده بود که اینطوری خودت را در محیط کار تحت فشار قرار ندهی.

اما مهمترین اتفاق دیروز پیرامون حرفی که از صبح بطور اتفاقی بین ما پیش آمد رقم خورد که داستان بچه دار شدن و یا نشدن بود. خیلی فکر کرده ایم این مدت و هر از گاهی حرفش را هم به میان آورده ایم. از خرج های متفرقه برای خانواده ها گرفته تا بدهی های دانشگاهی خودمان از عدم اطمینان به آینده ی کاری خصوصا من و از عدم اطمینان به اتمام درس تو گرفته تا اینکه به هر حال احتمالا همین یک سال پیش رو را برای تصمیم گیری در این مورد خواهیم داشت و لاغیر.

خلاصه با حساب و کتابهایی که من در کتابخانه و در راه برگشت کردم دیدم که داستان خیلی خیلی سختتر از آنچیزی خواهد بود که به نظر میرسه. با این حال تصمیم گرفتیم به خودمان این فرصت را بدهیم تا آخر سال که بیشتر فکر کنیم و در پایان سال تصمیم نهایی را بگیریم.

شب هم بدون اینکه از قبل برنامه ای داشته باشیم فرشید و پگاه بهمون زنگ زدند که بریم شام بیرون. رفتیم دیستلری دیستریک که یک بار و رستوران خوب داشت که تو با همکارانت دو شب قبل رفته بودی. اتفاقا بیرون نشستن و کمی باد و سرما باعث سرماخوردگی تو شد. شب خوبی بود و تو داستانهای کارت را گفتی و فرشید و پگاه هم همینطور و بعد هم تو بمباردیر من را گفتی و به همین دلیل هم شام مهمانشان کردیم. در راه فرشید راجع به یک ماشین فولکس گفت که اعتقاد داشت که اگر ما می خواستیم ماشین بگیریم آن را در نظر داشته باشیم.

امروز هم تو خانه صبحانه خوردی و بعد هم با هم رفتیم کرما کمی نشستیم و با تهران حرف زدیم و تولد بابات را تبریک گفتیم و اون هم از دسته گلی که تو برایش از طریق لیلا فرستادی تشکر کرد و از اوضاع و احوال پرسید و گفت و بعد تو راهی خانه شدی و من کمی ماندم و درس خواندم و حالا هم خانه ایم و برنامه ی شبمون اینه که با هم فیلمی ببینیم و شامی بخوریم و در کنار هم ریلکس کنیم.

درسی که نخواندی و من هم که نصف برنامه ام رفتم جلو. زبان کلا نخواندم- ضمن اینکه تو دیروز پیشنهاد درستی بهم دادی مبنی بر اینکه تابستان بعدی برای تکمیل زبانم به آلمان بروم و نه دو سال آینده پس باید استارتش را خیلی سریع بزنم و بی وقفه کار کنم- ورزش هم به خیلی تعریفی نداشت با این مریضی و سرماخوردگی هر دو.

خلاصه که هفته ی آخر ژوئن هست و هر کاری قراره بکنم تا شکلی به اوضاع بدهم باید از همین روزها باشه. تو هم قرار شد که تا سپتامبر به این کار و شرایطش وقت بدهی اگر بهتر شد شد اگر نه که قیدش را بزنی و به فکر کاری راحتتر با فراغ بیشتر برای درس خواندن باشی و البته درآمد کمتر به نفع درس و تحصیل.
  

هیچ نظری موجود نیست: