۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

تکرار داستانی غم انگیز برای بار صدم



نمی دانم خودمان خودمان را چشم میزنیم یا چه چیز دیگری همواره در این شرایط پیش میاد که تا کمی استراحت و آرامش می خواهیم بکنیم اینطوری میشه. تو که دیروز رفتی آرایشگاه تا هم موهایت را مرتب کنی و هم فیلم *لبه ی بهشت* را که داده بودم پگاه و فرشید ببینند بگیری و بیاری با هم قرار گذاشتیم تا در کرما همدیگر را ببینیم. در راه به مامانم برای چندمین مرتبه از سه شنبه که رفته و بهش زنگ زدم و هنوز زنگی نزده تماس گرفتم که بلاخره بود و برداشت. اولش خیلی شاکی بودم و بهش گفتم که زنگ نزدن شما از وقتی که رفته اید معنایی دیگه ای میده که مطمئنم که اگر کسی با خودتان این کار را می کردی حسابی ناراحت میشید. با اینکه تو ده بار بهم گفته بودی که نگو اما گفتم و البته جز پشیمانی آخرش هم چیزی نماند. مامانم هم طبق معمول که وقتی کم میاره شروع می کنه به بی ربط حرف زدن گفت که من هم از اینکه بانا بهش گفته که بچه ها گفته اند که من را مادر بزرگم بزرگ کرده و... خیلی ناراحت شده و گفت که تو هم همان حرفی را میزنی که بابک میزنه و ... خلاصه که یکسری حرف بی ربط که خیلی باعث نارحتی من شد. هر کاری هم که کنی آخرش در برابر مامانم بدهکاری به بدترین معنی البته.

بهش گفتم که تمام حرفها و کارها و ... ما را با یک جمله ای که بانا- که زن بسیار خوب اما به شدت قاطی هست که نمونه اش را به مامانم گفتم شبی بود که با آشر و مارتی اینجا از شدت مستی آبروریزی می کرد- یک طرف گذاشته ای و ....

خلاصه اما نکته ی اساسی هیچ کدام اینها نبود که نکته ی بسیار مهمی که متاسفانه اتفاق افتاده این هست که مامانم تا رسیده متوجه شده که حقوق بیکاری اش را قطع کرده اند و حالا دیگه هیچ درآمدی نداره. این یعنی اینکه خر بیار و باقالی بار کن.

خلاصه که اجاره ی این ماه را با توجه به پولی که ما فرستاده ایم و قرضی که از خاله خواهد کرد می تونه بده اما داستان برای ماههای بعد چه میشه خدا می داند. هر چه ما حساب و کتاب کردیم دیدیم که واقعا در توانمان نیست که بتونیم کمک بیشتری کنیم. راستش را بخواهی که اساسا قرار بود ما تا همین ماه فقط کمک کنیم چون بهشون- به مامان و امیر- گفته بودم که ما تابستان درآمدی نخواهیم داشت. خلاصه که وقتی متوجه شدم که ماهیانه ی بازنشستگی اش که معادل ۳۹۰ دلار هست را خواهد داشت و بعد از اینکه دیروز رفته بود آنجایی که آدمهای بی در آمد و کم در آمد و در کل بی بضاعت می روند درخواست کمک کرده بود و گفته اند که ماهیانه کارت خرید خواروبار بهش در حدود ۲۰۰ دلار احتمالا خواهند داد گفتم نگران نباشه و هرطور شده سعی می کنم که اجاره ی خانه اش را تهیه کنم و برایش ماهانه بفرستم. 

البته که هیچ درآمدی نداریم و حتی توان دادن همین ماهی ۵۰۰ دلار که برای ما نزدیک به ۶۰۰ دلار آب میخوره را هم نداریم و نمی دانم چطور می توانیم حالا نزدیک به دو برابرش را بفرستیم. میزان بدهی ما به دولت بابت اوسپ هامون تا اینجا نزدیک به ۸۵ هزار دلار هست. پس اندازمون صفر و کردیتهامون خالیه و کار هم نداریم و نمی دانم چه خواهد شد. ضمن اینکه تابستان هم هست و اوضاع بابت تعطیلی دانشگاه بشکل طبیعی بدتره. خلاصه که نمی دانم چه باید بکنم. گفتم با بابک تماس بگیرم که مامان گفت هرگز. تازه بابک هم کاری نمی کنه و ضمن اینکه خودش درگیره اما کلا زندگی اش را حسابی از همه جدا کرده- البته همان بابک و روش اونه که درسته و اتفاقا از آنجایی که دو ماهی یکبار تک زنگی بهشون میزنه و همیشه هم طلبکارانه با همشون رفتار می کنه همگی حساب هم ازش میبرند- خلاصه که الان که صبح شنبه هست داریم میریم بانک تا ببینیم راهی برای گرفتن وام و یا کمکی هست که بتونیم قرض کنیم و برای مامانم بفرستیم.

درسته که واقعا بین من و تو فاصله ای نیست اما از روی تو شرمنده ام. بخصوص با رفتارهای هیستریک و توهین آمیزی که مامانم نسبت به ما و بخصوص تو کرد. طوری که حتی پگاه هم متوجه ی موضوع شده بود و دیروز از تو پرسیده بود که آیا هما خانم با تو مشکلی داره.
واقعا که...  

هیچ نظری موجود نیست: