۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

روز خوب و تلفن بد



تازه با مامان از سینمای داخل ساختمان خودمان آمده اید بالا و حالا مامان می خواهد فیلمی که من برایش از یوتوب دانلود کرده ام به اسم "من و ملکه" را ببیند. بعد از اینکه از خانه ی بانا آمده اید و البته هم بهتون خوش گذشته بود - بانا هم از مامان پرسیده بود که حاضره با کسی مثل پدر ریک آشنا بشه و احتمالا زندگی کنه (که گفتم همین کم بود که من و ریک با هم برادر هم بشیم)- گفتم بریم بیرون و رفتیم سه نفری کرما.


تو قرار دانشگاهت بابت کار برندا بهم خورده بود و قرار بود با نیل تلفنی کارها را هماهنگ کنی و در همان کرما این کار را کردی و من و مامان هم حرف زدیم تا کار تو تمام شد و بعد از نوشیدن قهوه به سمت خانه راه افتادیم. قبلش رفتیم ایندیگو که مامان متوجه شد نویسنده ای آمریکایی- هندی الاصل که در واقع جراح مغز هست قراره تا یک ساعت دیگه بیاد برای رونمایی از کتابش و خلاصه گفتم بریم با هم سه نفری بشینیم در رستوارن-بار آنجا و لبی تر کنیم و چیزکی بخوریم تا این زمان بگذره. خلاصه که خوش گذشت و راجع به همه چیز حرف زدیم و بعدش رفتیم و دقایقی حرفهای طرف را گوش کردیم و مامان گفت بریم خانه.


بعد از اینکه آمدیم خانه تو رفتی کمی ورزش و بعدش با مامان رفتید سالن اجتماعات ساختمان که چهارشنبه شبها فیلم داره و من هم نشستم تا کمی آلمانی بخوانم که امیرحسین برایم پیغام داد که بهم زنگ بزن. نزدیک به دو ساعت رویاپردازی و مزخرف درباره ی همه چیز و همه کس گفت و من هم هر چه سعی کردم کمی راهنمایی اش کنم مصداق "نرود میخ آهنی در سنگ" بود. صدایم گرفته و اعصابم بهم ریخته و واقعا متاسفم. به هر حال امیدوارم همانطور که رویا می بافه کارهایش در واقیعت درست بشه. نمی دانم دیگه بهش چی بگم. محترمانه هم در آخر بهم گفت زندگی خودم هست و به کسی مربوط نیست که چه کار می خواهم بکنم. من هم بهش گفتم به هر حال بدان که من به عنوان برادرت همیشه نگرانتم و هر کاری که بتوانم برایت می کنم. فقط امیدوارم که تلاش کنی برایم اساسا مهم نیست که موفق شوی در این مرحله یا نه همین که تلاش کنی و شروع به ساختن خودش بزرگترین قدم هست تا آرام آرام هم موفقیت حاصل بشه. اما ...
 

هیچ نظری موجود نیست: