۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

عصبی


تازه الان آیدین و علی و مازیار که برای شام آمده بودند رفتند. ساعت نزدیک ۱ بامداد هست و هر دو داریم از خستگی از پا در میایم.

تمام دیروز و امروز را با فشار کاری و عصبی پشت سر گذاشتیم. از یکشنبه شب که با بچه ها رفتیم رستوارن شهرزاد و شب خوبی بود بگذریم و از دوشنبه صبح شروع کنم که سر هیچی موقع صبحانه یک به دو کردیم و خلاصه من خیلی عصبی شدم. به هر حال هیچ کدام صبحانه نخورده رفتیم بیرون بیرون تا به کارهامون برسیم که خیلی زیاد بود. ساعت ۹ باید برای کار ویزای فرانسه که امروز صبح وقت داشتیم می رفتیم و عکس می گرفتیم. بعدش باید می رفتیم بانک بیمه ی سفر می خریدیم. از آنجا تو باید می رفتی دفتر بیژن برای تمام کردن کار مالیات که مانده بود معطل و من هم باید می رفتم دانشگاه سر کلاس دیوید.

با دیوید حرف زدم اما دیگه به کلاسش نرسیدم. بعد باید با گمل حرف می زدم و بعد هم با آشر قرار داشتم. تو هم حسابی در دفتر مشتی کارت گیر گره خورده بود. خلاصه تا تو رسیدی دانشگاه و من هم با آشر ملاقاتم تمام شد ساعت نزدیک ۲ بود و با هم رفتیم دنبال کار برزری که اقدام کرده بودیم و از آنجا من رفتم سر جلسه ی امتحان درسی که می دادم و تو هم آخرین توتوریالت را داشتی. بعد از آن رفتیم سمت منزل خاله عفت یک کادو برایش خریدیم و تا رسیدیم ساعت پیش از ۷ بود. از آنجایی که مهری خانم با دخترش را دعوت کرده بود و آنها هنوز نرسیده بودند تا آمدند و شام خوردیم و بعد از کمی حرف و آرزوهای سال نو تا بلند شدیم و رسیدیم خانه ۱۰ شب بود. خسته و ناتوان خوابیدیم.

امروز هم ساعت ۹ وقت سفارت داشتیم. در یک محیط بسیار بی روح و رنگ و با یک کارمندی که انگار همان موقع از بستر بیماری بلند شده بود یک ساعتی سر پا مصاحبه دادیم و تازه قرار شد کلی مدرک دیگه هم برایش ببریم تا بعد از حداقل دو هفته بهمون جواب بده.

از آنجا رفتیم بانک تا ببینیم چرا کریدت من مسدود شده که فهمیدیم هتل مون در پاریس ۳۰۰ دلار از حسابم پول برداشته و چون بیش از حد مجاز بوده بعد از اینکه آن پولش را برداشته من حسابم خراب شده. این شد که به دلیل آنکه تو درست متوجه ی داستان نشده بودی و من هم عصبی کار بی وجه آنها شده بودم باز یک به دو کردیم که برای اولین بار تو هم خیلی لجاجت می کردی- چیزی که به قول تو نشان دهنده ی این هست که به شرایط مرزی و حساس شدن آستانه رسیده ایم.

خلاصه بعد از اینکه رفتم یک ساعتی قدم زدم و کتابخانه ی ربارتس رفتم برگشتم خانه و با هم حرف زدیم و آرام شدیم و از بعد از ظهر هم در تدارک مهمانی امشب قرار گرفتیم.

تولد امیرحسین هست و زنگ زدم آمریکا و دیدم که رفته راکلین بابت تحویل و احتمالا تمدید مجدد ماشین. مامان گفت که اساسا به فکر زندگی و خودش و آتیه اش نیست. نمی دانیم و نمی دانم داره چه فکری می کنه. تنها چیزی که خوب می دانم اینه که این رفتار و بی قید و خیالی که داره نه تنها خودش و مامان که داره من و ما را هم به شدت عصبی و زندگیهامون را تحت تاثیر قرار میده و داغون می کنه.

مدتی است که مثل اوایل معده و روده درد تو روده ها و معده ام دایم سوزش و درد داره. خلاصه که اگر درستش کردم که کردم اگر نه این فشارها من را درست می کنه.
   

هیچ نظری موجود نیست: