۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

از فرودگاه به سفارت



تازه همین الان از فرودگاه برگشته ایم خانه. صبح بعد از اینکه صبحانه را خوردیم من چندتا چهار راه پیاده رفتم تا جایی که باید ماشین کرایه می کردم و بعد از اینکه یک ماشین نیسان کوچک و نه چندان تمیز بهم تحویل داد آمدم دنبال تو و مامانم و رفتیم فرودگاه. 


متاسفانه تا این لحظه که حقوقمون نرسیده و همین هم باعث شد تمام پولی را که داشتم بدم تا برای مامان ۲۰۰ دلار آمریکا بگیرم. برای تبدیل ۴۰ دلار صرافی گرفت و خیلی واقعا توی این شرایط فشار داشت. در این لحظه که دارم این را می نویسم تمام پولی که دارم اعم از کردیت و دبت ده دلار هم نمیشه. خلاصه که مامان را به سلامتی راهی کردیم و امیدوارم که این سفر کمی به روحیه اش کمک کرده باشه و کمی از خستگی اش کم کرده باشه. البته مامانم اخلاقهای خاص خودش را داره و کلا خیلی آدم سخت و بسته ای هست و بخصوص با سختگیری به خودش به اطرافیانش هم سخت می گذره. مثلا تمام دیروز را با بد خلقی سر کردیم. خیلی سعی کردم که روز آخری حرف و نقلی پیش نیاد که نیامد. بخصوص برای تو ناراحت میشم چون می دانم که طرف مقابل چقدر ممکنه که آچمز بشه. خلاصه که من تمام روز را آلمانی خواندم و برای مامانم هم فیلمی گذاشتم که ببینه و تو هم در کنار کار تصحیح برگه هایت نهار درست کردی تا بعد از اینکه مامانم از پیاده روی برگرده دور هم نهار بخوریم. دیروز اولین و آخرین روزی بود که مامانم دو ساعتی را برای خودش برنامه ای گذاشت و به پیاده روی رفت. متاسفانه تمام مدت را بدون اینکه انتظار داشته باشه ما برایش کاری کنیم اما در خانه بود و همین باعث میشد که بخصوص من- و البته تو هم به همان اندازه- تمام برنامه هایم را کنار بگذارم و برای آن روز فکری کنم. به هر حال دیروز روز بد خلقی واقعا بی دلیل مامانم بود. نه حرفی میزد و نه کاری می کرد.

از کلاس آلمانی که زنگ زدم که بگم رسیده ام متوجه شدم که تو برایش فیس بوک درست کرده ای و داشت با خاله آذر اسکایپ می کرد و صدای خنده اش می آمد. روحیه اش بهتر شده بود اما در مجموع خیلی فرقی نکرده بود. شب هم که آمدم خانه کمی تلویزیون دیدیم و کمی هم برایش بی بی سی فارسی گذاشتم و خلاصه تا خوابیدیم شد ۱۲. صبح که بیدار شدم مامانم هم بیدار شده بود و کمی با من حرف زد که تا اندازه ای نگران روش زندگی ماست. میگفت که خیلی روی خودتان فشار گذاشته اید. خنده و شادی و زندگی معمولی را فدای ساعتهای طولانی در کتابخانه و درس می کنید و ... بعضی از چیزهایی که بهشون اشاره داشت کاملا درست بود و برخی هم نه چون در این مدت به هر حال به دلیل حضور او ما همانگونه که همیشه هستیم نبودیم و برای مهمانداری چیزهایی را تغییر داده بودیم و کارهایی را نمی کردیم و یا می کردیم که در شرایط عادی فرق داشت. اما مهمترین نکته ای که باید جدی بگیریم همین داستان از دست دادن زمان و روزهایی است که بعضا با فشارهای بی مورد سخت تر می گذرند. البته تو بعد از اینکه من بهت گفتم مامانم چه گفته کمی ناراحت شدی، اما بعد از اینکه با هم بیشتر درباره اش حرف زدیم و من گفتم که بخشی از حرفهایش دقیقا با نگرانی های بابات درباره ی فشار بر خودمان و بی توجهی به سلامتیمون مشترک هست به این نتیجه رسیدیم که بجای ناراحتی باید حواسمان بیشتر بر سلامتی و تفریح و نظم زندگیمون باشه ضمن اینکه به هر حال نوع و روش زندگی من و تو با تمام اطرافیان و اعضای خانواده مون فرق می کنه و طبیعی هم هست که بعضی از چیزها برایشان خیلی به قول اینها *میک سنس* نکنه.

خلاصه که مامانم به سلامتی رفت و اتفاقا برخلاف ظاهر و اسمی که داره این شکل مهمانداری بیشتر به آدم فشار میاره تا باعث استراحت و تفریح بشه. خلاصه که از فردا باید بکوب بکوشیم تا کارهای مدتها تلنبار شده را انجام دهیم. از درس و زبان گرفته تا درست خوردن و ورزش و خیلی چیزهای دیگه.


قبل از اینکه برگردیم خانه هم رفتیم دفتر کنسولگری فرانسه تا ویزاهایمان را بگیریم. تنها جمله ای که می توان درباره ی طبقه و کارکنان و وسایل کنسولگری گفت این است: Pathetic. البته ما ویزاهایمان را گرفتیم و به سلامتی با لطفی که بانا و ریک کرده اند قرار است یک هفته پاریس و یک هفته هم سوئد برویم. نمی دانیم تا آن موقع خاله فریبا کجا خواهد بود و زندگی بعد از جداییش چگونه پیش میرود اما امیدوارم هم به اون و هم به ما خوش بگذره.

امیدوارم اوضاع و احوال خانواده هایمان هم خوب بشه و گرفتاری هایش مرتفع. برادران کوچکترمان هم بلاخره تکانی به خودشان  بدهند و خودمان هم بهتر و صحیحتر از قبل زندگی کنیم. خب! خانه ایم و بدون پول نشسته ایم. قرار بود که بعد از اینکه از فرودگاه برگردیم برویم ویزاها را بگیریم و بعدش هم بریم کاستکو چون ماشین داریم و تا ماه دیگه هم ماشین نمی گیریم. ولی Guess what پولی نداریم که بریم خرید. اما درست میشه.

هیچ نظری موجود نیست: