۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

باز هم بی پولی!



تو و مامانم هنوز خواب هستید و من مدتی است که بیدار شده ام و کارهایم را کرده ام و منتظرم تا شما بیدار شوید و بعد از صبحانه/ظهرانه برم و ماشین را پس بدم. این داستان تحویل دادن و تحویل گرفتن ماشین آن سر شهر هم مسأله ای است که یک روز کامل را از آدم میگیره.


دیروز حدود عصر بود که رفتیم بیرون و چون هوا کمی سرد بود و ابری بیشتر با ماشین چرخیدیم. موقع برگشت هم مامان را بردیم نروسا که پیتزا و شراب گرفتیم و اون هم از خاطرات دوران دبیرستانش در آمریکا برامون گفت. شب هم فیلمی که مدتها بود اصرار داشت ببینیم و قبل از رسیدن به خانه گرفتیم به اسم Everything is illuminated را گرفتیم و دیدیم که بد نبود و خیلی بیشتر برای مامانم دل انگیز و تاثیرگذار بود.


هفته ی دیگه کلاس آلمانی من شروع میشه و تو هم از فردا کلاس فرانسه داری. اما جالب اینه که بعد از اینکه امروز پول ماشین را بدم تفریبا دیگه هیچی پول نداریم. نمی دانم چه داستانی هست که تقریبا هر وقت مامانم آمده بخصوص ما اصلا آه در بساط نداریم. حالا باز خدا را شکر امسال خیلی اوضاعمان بهتر از سال قبل سپتامبر که مامان آمد هست و بالخره یک شب هتل برایش در نیاگارا گرفته ایم و امیدوارم که داستان پول کرایه ی ماشین هم جور بشه اما به هر حال پولی برای کلاس فرانسه تو و آلمانی من فعلا که نداریم.


درس و زبان خواندن هم که بدتر از بی پولی کاملا تعطیل شده و بنده انگار نه انگار که کلی مقاله ی ننوشته و تحویل نداده دارم. تو که باید کار برندا را که مدتی است عقب افتاده برسانی. اما به قول تو نباید این کارهای عقب افتاده باعث نگرانی و ناراحتی ما و تاثیر گذاشتن روی مهمانمان بشه. بخصوص حالا که بعد از مدتها آمده تا کمی از فشارها دور بشه و استراحت کنه. دیروز کمی که راجع به امیرحسین حرف شد من سعی کردم متوجه اش کنم که من و بابک بیشتر از امیر نگران حال و روز خودش هستیم. باید در رفتارم هم این نکته را نشانش بدهم و کمی به قول تو بهش بیشتر توجه کنم.


 

هیچ نظری موجود نیست: