۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

رستوران پشت رستوران



تمام دیروز و امروز را با درد در قفسه ی سینه و دست بابت اعصابی که امیرحسین از من خرد کرد سر کردم. البته روزهای خوب و خاطره انگیزی در حضور مامانم داریم و خوش می گذره اما به هر حال این بخش هم هست. 

دیروز بعد از اینکه تو رفتی موزه ما در ساعت اتمام کار تو حدود 2 آمدیم آنجا و تو بهمون یک تور افتخاری دادی و موزه ی بسیار زیبای اینویت ها را دیدیم. برای نهار رفتیم طبقه ی بالای پاساژ که رستوران چینی داشت و بهت گفته بودند غذایش خوب و قیمتش مناسبه. درست هم بود اما در بشقاب تو تکه ای شیشه ی سبز در سبزیجات بود که خدا خیلی رحم کرد که نخوردیش. بهون گفتند که بابت عذرخواهی مهمان ما هستید اما با اصرار من تنها غذای تو را پرداخت نکردیم و بعد از اینکه کمی جلوی آب قدم زدیم و کمی هم به پرنده ها نان دادیم تو رفتی گردهمایی بچه های سال قبل دانشکده خودت در دانشگاه تورنتو و من و مامان هم رفتیم بی ام وی تا مامان دیکشنری فرانسه بگیره.

دوتایی پیاده برگشتیم و در کافه ای نشستیم و چای نوشیدیم و مامان از روزی که بهش خبر فوت بابام را دادند گفت و از زندگی اش در این چند سال گذشته و خلاصه تمام رنجهایی که هرگز به زبان نمیاره اما رد  آن لحظات کاملا در خطوط صورتش پیداست. در جایی از حرفهایش اشکهایش سرازیر شد و بعد از اینکه کلی با هم حرف زدیم ازش قول گرفتم که کمی به خودش و این سالهای پیش رویش فکر کنه و دایم سعی کردم به قول تو بهش روحیه بدم.


وقتی برگشتیم خانه ساعت حدود 8 بود و تو هم تازه رسیده بودی. با هم نشستیم و چارت و جداول نمرات دانشجوهای من را درست کردیم و مامان هم فیلمی دید. کلی کار کردیم تا بلاخره همه چیز آن طوری شد که باید و وقتی امروز رفتم دانشگاه برای تحویل نمرات دیدم تقریبا هیچ یک از توتورها کارشان را تکمیل نکرده اند و در ظاهر هم همه چیز خوب و بی مشکل برای همه پیش رفت. خلاصه که دوباره این من و تو هستیم که بیشتر از همه و بی مورد کار می کنیم.


قبل از اینکه برم دانشگاه رفتم و برای این ویکند و به سلامتی یکشنبه که می رویم نیاگارا ماشین کرایه کردم. یک ماشین داج بهم داد که یکی دو مدل از ماشینی که امیرحسین چند ماهی هست کرایه کرده قدیمی تر هست و مثل نهنگ بنزین مصرف می کنه. بعد از اینکه کار و جلسه مون با دیوید تمام شد برگشتم سمت ایتون سنتر که شما انجا بودید تا برگردیم خانه که گفتید بیا در رستوران مرکاتو و نهار بخور- شما قبلش خورده بودید و اصلا قرار نبود من بیام- به هر حال توی این بی پولی شدید 60 دلار آنجا شد و الان هم باور کردنی نیست که داریم میریم رستوران شهرزاد که با بانا و ریک از قبل قرار داشتیم و نه گرسنه ایم و نه حالش را داریم.

نکته ی آخر اینکه پریشب که امیرحسین مثل همیشه می گفت چه خانواده ای و کی برای من چه کار می کنه و ... و بهش گفتم باید روی پای خودت بایستی و گفت اصلا از خاله و مادر و کسی هیچ انتظاری ندارم و به کسی هم مربوط نیست که چطور می خواهم زندگی کنم- البته عذاب دادن مامان را جزو حقوق طبیعی اش می داند- خلاصه دیشب اشتباهی بجای خاله به من تکست زده بود که خاله جون 2000 دلار برام بفرست تا من بیزنس خودم را راه بندازم - همان قصه ی همیشگی. ای بابا ما داریم پدر خودمان را برای آینده ی این بچه در میاریم خودش تنها فکری که داره اینه که چطور کسی را سر کیسه کنه به قول مامان درست مثل خود داریوش با این تفاوت که دایم هم پشت سر همه مزخرف میگه. خدا آخر عاقبت همه ما را بخیر کنه.
 

هیچ نظری موجود نیست: