۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

Off بودن


جمعه هم رو به پایان هست و من بعد از پشت سر گذاشتن یک روز کشدار و جدال با خستگی و خواب و بی حوصلگی و البته کمی هم درس خوندن که بد نبود، دارم میرم خونه. تو خانه ای و ساعت از شش عصر گذشته. قراره سر راه یک بطری شراب بگیرم و بیام و شب را با فیلمی و تاپاسی خوش بگذرونیم.

امروز تا قبل از اینکه بیام دنبالت تا با هم استخر بریم که کاملا تعطیل بودم و تو هم تا من را دیدی گفتی که چشمهام خواب خوابه. درسته امروز بخصوص تا بعد از ظهر کاملا Off بودم. بعد از استخر هم آمدم PGARC و با اینکه نشستم سر درس اما نفسم راحت بالا نمی آمد. به قول تو فکر کنم که داره به بدن نا آماده ام فشار میاد.

البته داریم میریم ورزش برای همین اوضاع. تو که خیلی خوشحالی و دایم هم میگی که چقدر روحیه ات بهتر و خوب شده و چقدر برنامه مون خوبه.

دیروز با بابات و مامانت حرف زده بودی و بهشون گفته بودی که داریم ورزش می کنیم و آنها هم خوشحال شده بودند که من بیشتر به فکر سلامتیم افتادم. بابات بهت گفته بود که ظرف هفته ی گذشته چندباری که داشته میرفت سر کار نتونسته رانندگی را ادامه بده و زنده کنار و بعد از مدتی تاخیر به سمت شرکت رفته. از بس که اوضاع کار و اقتصاد و وضع مردم بد و بهم ریخته و دورنمایش بیش از پیش تاریک شده که نفس برای کسی نمونده. گویا این روزها که در حوالی 22 بهمن هستیم اینترنت در تهران و اکثر شهرها تقریبا به طور کامل قطعه و اصلا امکان برقراری تماس و ایمیل و این جور چیزها در دهه ی دوم قرن 21 نیست.
ای بابا! حکایت ما هم شده حکایت دن کیشوت. البته با ورژن اسلامی و کاملا تراژیک.

فردا باید هم مدارک دانشگاه یورک را که نقصی داشته براشون بفرستیم تا قبل از ظهر که پست بازه و هم برای نهار دعوت به منزل تئو هستیم. به غیر از استخر و درس برنامه ی دیگه ای که بهت قولش را دادم اینه که با هم بریم فیلم The Road را ببینیم که تو رمانش را تمام کرده ای. این روزها داری یک رمان بلند که اسمش را الان دقیق به خاطر ندارم اما حتما اینجا می نویسمش و الا برای کادو تولد بهت داده می خونی از موراکامی.
من هم دارم با فرانکفورتی ها فعلا سر و کله میزنم و البته رمانی که برام خریده ای را باید شروع کنم.

هیچ نظری موجود نیست: