۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

روز آقای ولنتاین


وای! خیلی دیرم شده. ساعت نزدیک 8 شبه و من قرار بوده یک ساعت پیش خونه باشم. فردا مفصل می نویسم که چه ویکند عالی و آرامی داشتیم. فقط این را بنویسم که جمعه شب می خواستیم فیلم ببینیم که خیلی خوشمون نیومد و تو هم خیلی خسته بودی و زود خوابت برد. من چند ساعتی نشستم پای کامپیوتر و ساعت از یک گذشته بود که آمدم تو تخت و خوابیدم.

شنبه را بیشتر در خانه گذراندیم. صبح برای صبحانه البته رفتیم دندی اما بعدش تو کمی احساس خستگی کردی و برگشتیم خانه و دوباره تو خوابیدی. به نظرم به قول خودت بعد از مدتها که دچار فشردگی کارها شده بودی و احساس افت انرژی می کردی لازم بود که یک روز را استراحت کنی.

من کتاب خواندم تا تو عصر سر حالتر شدی و در باران رفتیم بیرون. رفتیم "لایکهارت" محله ی ایتالیایی ها. اتفاقی شعبه ی دیگه ای از کتابفروشی محلمون را پیدا کردیم که به مراتب بزرگتر و بهتر بود. برکلو در ان محل برخلاف برکلوی نیوتاون بجای کافه بار شراب و پنیر داشت و آن شب هم موسیقی زنده. نشستیم و شراب سفارش دادیم و یک ظرف تاپاس تا موسیقی شروع شد. تک نوازی پیانو با آواز خانمی خوش صدا. چند ساعتی نشستیم و لذت بردیم و من هر از گاهی رفتم داخل قفسه های کتابها چرخ زدم و شب برگشتیم خانه.

یکشنبه - دیروز- بعد از تمیز کردن خانه و دریافت یک ایمیل دیگه از دانشگاه یورک که باید "کاور لتر" برای توصیه نامه هایت می فرستادی و به دنی و جان و جی و پل ایمیل زدن و خواهش از اینکه دوباره برای من این کار را بکنید و زحمت بکشید و ... - و تازه مطمئن نیستیم که پس فردا مجددا یک چیز تازه ازمون نخوان- برای صبحانه رفتیم دوباره دندی و از آن طرف رفتیم محله ی راکس و قدمی زدیم با نم نم باران در میان غرفه ها و بعد هم نهار در کافه ی فرانسوی همیشگی مون خوردیم. عصر شده بود و بسیار روز خوب و یکشنبه ی زیبایی را گذراندیم. برگشتنی رفتیم گلیب بوکس و من برای تو چندتا رمان خریدم. اولش فکر کردیم که چون نزدیک 50 دلار روی کارتم اعتبار خرید دارم از آن استفاده کنیم و از قبل هم قصد داشتم این پول را برای خرید رمان برای تو استفاده کنم که نشد چون گفت که باید برگه ی اعتبار هم همراه تون باشه. البته یک "دیل" و معامله ی دیگه داشت که بد نبود. اینکه اگر سه کتاب از انتشارات Vintage برداری پول دوتاش را باید بدهی. بعد از کلی گشتن میان یک عالمه رمان خوب و با توصیه ی کتابفروش سه تا رمان از موراکامی، داستانهای کوتاه به انتخاب موراکامی و یک رمان از نویسنده ای آرژانتینی تازه وارد به عالم رمان اما موفق برداشتی و بعد از کمی خرید از برادوی رفتیم خانه.

یکشنبه روز عشاق بود و "ولنتاین دی". برای همین سر شب رفتیم مغازه ی شکلات فروشی محله مون "ماکس برونر". خیلی شلوغ بود اما خوشبختانه جای خوبی نزدیک پنجره گیرمون آمد و هر دو شروع کردیم کمی رمان خواندن و بعدش هم با هم حرفهای قشنگ زدن و یاد والنتاین دی های قبلی را کردن. خندیدیم و خوش گذراندیم.

تو راه که از راکس بر می گشتیم تو از من قول گرفتی که یک روز خانه ای داشته باشیم و یا جایی بریم که پنجره ای رو به طبیعت و کوه داشته باشه و از پنجره ی حمامش بشه چنین منظره ای را دید. شب قبلش که داشتیم برنامه ی افتتاحیه ی المپیک زمستانی ونکوور را می دیدیم نماهایی از شهر را دیدیم که بسیار زیبا بود. گفتیم شاید یک روزی رفتیم و آنجا زندگی کردیم.

شنبه شب خواب زیبا و عجیبی دیده بودی که به خیر تعبیرش کردیم. گفتی که بخشی از موهایت ریخته بود و گریه می کردی و سربالایی کوه را به سمت قله می رفتی و من را هم تشویق می کردی و دنبال خودت می کشیدی. در نهایت به قله رسیدی و رسیدیم و از بالا بر افق مسلط شدی. بهترین مناظر زیر پایت بود و من هم در حال رسیدن به تو در قله.

خلاصه که خیلی ویکند خوبی بود. آرامش و سر مستی.

امروز صبح رفتم دفتر دندی تا ازش فرم دانشگاه یورک را بگیرم. خیلی خسته و تحت فشار بود. با اینکه کار داشت با هم نیم ساعتی حرف زدیم و خیلی بهش اصرار کردم که به ما بگو تا هر از گاهی هر طور که شده کمکی کنیم. خیلی خوشحال شد و گفت که حتما این کار را می کند. واقعا داشت گریه اش می گرفت از شدت فشار کارها. بهش روحیه دادم و گفتم که دیدن او و افتخار آشناییش برای ما از جمله ی بزرگترین دستاوردهای استرالیا بوده است. اینکه هنوز هستند آدمهایی که معنی "بشریت" را مقدس می دارند و تعهد و مسئولیت در برابر غیر را وظیفه.

ظهر با هم رفتیم استخر و خیلی خوش گذشت. ویکند را نتوانستیم ورزش کنیم به همین دلیل امروز خیلی مشتاق ورزش بودیم. عصر با مادر حرف زدم و جند ایمیل به دوستانم در ایران. دیورز با مامانم که حرف میزدم بعد از مدتها درباره ی زندگیش و سونوشتش حرف زدیم و می دانم که می داند چقدر برایش ناراحت و چقدر از سرنوشتش دلگیرم. امیدوارم به قول تو بتوانیم روزی نه چندان دور برایش کاری کنیم. البته اون که بسیار از ما و نحوه ی زندگی مون راضیه و احساس افتخار می کنه. این حداقل دلخوشی منه و می دانم که متاسفانه تنها دلخوشی اون. به امید روزی که بتوانم برای روح و وجودش کاری کنم. نه فقط برای مامان، که برای مادر، برای خاله آذر، خاله فریبا و مامان و بابای تو خصوصا.

خب! با اینکه دیر شده بود و تاریک و تو هم خانه منتظرم نشستی و من مثل احمق ها این لحظات را دارم از دست میدم. اما اینها را نوشتم تا وقتی در آن خانه ی رویایی و زیبا با هم روزی نشستیم، این خطوط را بخوانیم و به لذت و خوشی یاد این روزها را دوباره گرامی بداریم.

تنها یک جمله اضافه کنم:
بی نهایت عاشقت هستم، بی نهایت.

هیچ نظری موجود نیست: