۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

یک ویکند خوب


دوشنبه صبح قبل از ساعت 9 هست و من بعد از اینکه با تو خداحافظی کردم و روی پلی که از سر خیابان City Road میگذره و تو آن طرف دانشگاه میری سر کار و من این طرف، آمده ام PGARC.

ویکند خیلی خوب و آرامی را گذراندیم و خیلی به هر دومون خوش گذشت. کوتاه بنویسم تا زودتر برم سر درسم که از نظر درسی خیلی عقبم و دیروز را درسی نخواندم.

جمعه شب با هم فیلم "ده" کیارستمی را دیدیم که سالها بود از ساختش می گذشت اما هیچ وقت برای دیدنش وقت نگذاشته بودیم. بد نبود. البته اگه بتونی خودت را از شر حاشیه هایی که در فیلم کیارستمی بعضی اوقات از اصل هم مهمتر میشه خلاص کنی. شنبه صبح دوتایی در یک صبح بارانی رفتیم "کمپس" و قهوه ای خوردیم. برخلاف اکثر اوقات که پشت میز می نشینیم شنبه از بس شلوغ بود پشت میز سرتاسری چوبی پشت پنجره نشستیم که بعد از مدتها آنجا نشستن و باران را دیدن و البته عطر و طعم قهوه را چشیدن خیلی بهمون مزه داد.

بعد از کمپس به خانه برگشتیم و تو سالادی را که قرار بود برای نهار به خونه ی تئو ببریم درست کردی و زیر باران رفتیم سمت کافه و شکلات فروشی "مکس برنر" و یک بسته شکلات هم برای تئو خریدیم و راه افتادیم. با اینکه باران می آمد اما کل گلیب را پیاده رفتیم. البته تو گویا ترجیح می دادی تاکسی بگیری اما به هر حال قدم زنان رفتیم و آخر کار که داشتیم می رسیدیم دیگه باران - که طی چند روز گذشته باعث سیل آمدن هم شده!- تند شده بود. تئو آدرس خانه اش را با مشخصات کامل داده بود چون می گفت تقریبا همه برای پیدا کگردن اینجا دچار مشکل میشن. ما هم شدیم. بلاخره آمد سر کوچه و راه را نشانمان داد.

آپارتمان کوچک و نو سازی بود. البته من از اندازه ی خانه که خیلی باریک بود خوشم نیامد حتی خود تئو هم برای گذاشتن میز نهار خوری در عرض دومتر آشپزخانه مشکل داشت و میز چرخدار خریده بود. اما برای یک نفر و بخصوص به قول تئو به عنوان هدیه از طرف پدر و مادر احتمالا خانه ی ایده آل به حساب می آمد.

نهار نوعی پستا درست کرده بود که برای ما تازگی داشت. پستا با گوشت استیک بجای سس گوشت. خیلی خوب و دلپذیر بود و به قول تو برای ما که خیلی اهل اسفناج نیستیم مطبوع بود. شراب خوردیم و درباره ی ایتالیا و ایران حرف زدیم. درباره ی تز نوشتن و کمی هم چلو زدیم. البته پر واضح که من برای اولین بار بود که اساسا دستم به چنین سازی می خورد. اما او برای ما در زیر باران و با شراب و نان و روغن ایتالیایی زیتون قطعه ای از باخ زد که خیلی زیبا بود. طبق قولی که بهم داده بود دوتا سی دی هم از کنسرت و تک نوازی های چلو ضبط کرده بود که در طول ویکند گوش کردیم و لذت بردیم. من هم به اون قول دادم چندتایی آهنگ اصیل ایرانی بفرستم. خودش که می گفت در سفرش با پدر و مادرش به هند خودش و پدرش که اون هم ویالن میزنه - البته دکتر مغز و اعصابه- خیلی از سی تار هندی خوششان آمده بوده.

موقع خداحافظی قرار گذاشتیم تا قبل از رفتنش به اروپا برای تعطیلات پایان دوره ی درسی و به مناسبت تحویل تز دکتراش دور هم جمع بشیم. بر گشتنی با اینکه باران می آمد اما دوست داشتیم در آن منطقه ی زیبا از فرعی های گلیب قدم بزنیم. داشتمی راه می رفتیم و با همدیگه درباره ی اینکه تئو علی رغم داشتن بسیاری از محسنات از جمله دانشجوی ممتاز بودن، آشنایی با موسیقی و نواختن ساز، دانستن چند زبان و داشتن خانواده ی موفق و خاص و بسیاری چیزهای دیگه، غم و تنهایی در زندگیش وجود داره که خودش هم گوشه هایی از آن را با ما نخواسته درمیان گذاشته و چه حیف که تنهاست و چه عجیب حرف میزدیم که اتفاقی "وراس" را دیدیم. پرفسوری که از شدت معلومات و آشنایی با فرهنگ های غیر عربی برای هر کسی پدیده است. چندبار تا کنون قرار بوده برای شام دور هم جمع شیم که نشده. به هر حال پرسید اینجا چه می کنید و گفتیم پیش تئو بودیم. نمی دانست خانه اش ان طرفهاست اما با خودش کاملا آشناست. بهمون گفت من چندبار سعی کرده ام با کسی آشنایش کنم اما نشده و خودش هم خیلی خجالتی و گوشه گیر است. گفت امروز چه برنامه ای داشت. گفتیم قراره با مادر و پدرش بره رستوران مراکشی و گفت معلومه باید هم دایما با آنها باشه.

ازش درمورد کتاب جدیدش که داره روش کار می کنه پرسیدم و اون هم از من پرسید در میان دو تز گیر کرده آیا باید عدالت را محور جامعه قرار داد یا بخشش را. و با شوخی و خنده از بی ربط بودن هر کدام و در عین حال مهم بودنشان گفتیم. قرار شد خیلی زود با هم قرار بگذاریم و بشینیم و گپی بزنیم.

در حال بر گشتن بودیم که از شدت باران به یکی از کافه های گلیب پناه بردیم و نیم ساعتی را نشستیم. اما از شدت باران کم نشد و بلاخره زدیم به راه و تا ایستگاه خودمون را رساندیم و با تاخیر سوار اتوبوس شدیم و رفتیم خانه. کمی خسته بودیم اما روز خوبی را پشت سر گذاشته بودیم. شب SBS فیلمی به اسم King گذاشت که دیدیم و با صدای باران شدید خوابیدیم.

شب قبل دو ساعتی را با تهارن حرف زده بودم. شنبه هم با مادر در آمریکا. می خواستم یکشنبه به مامانم زنگ بزنم که برامون پیغام گذاشته بود اما نشد. یکشنبه با تمیز کردن خانه شروع شد و بعدش رفتن به استخر. بهترین روز استخر بود. عجله ای نداشتیم و کلی تو آب هم بازی کردیم و هم تو چند نکته ی دیگه بهم یاد دادی. بعدش تصمیم گرفتیم عضویت مون را تمدید کنیم و به سه ماه تغییرش دادیم. حالا باید برای اینکه از نظر مالی به صرف مون باشه حداقل هفته ای 4 مرتبه بریم.

ساعت نزدیک دو بود که برگشتیم خانه. تو نهار درست کردی و من طرفها را شستم و کمی کتاب خواندیم و رفتیم سینما دیدن فیلم The Road. فیلم بدی نیود. اما حدس میزنم کتابش که تو تایید می کردی باید به مراتب زیباتر و دیالوگها پر محتواتر باشه. فیلم که تمام شد رفتیم دندی و یکی یک قهوه گرفتیم و دو ساعتی را نشستیم به کتاب خواندن. تو رمانت را داری می خوانی و من هم دیالکتیک روشنگری را.

شب برگشتیم خانه و کمی کتاب خواندن را ادامه دادیم و فرمهای دانشگاه یورک را که خواسته است پر کردیم و خوابیدیم. امروز هم قبل از استخر رفتن سر ظهر باید برم پست پاکت بگیرم و به تو بدم تا تو مدارک را آماده کنی و برگشتنی بفرستمشون کانادا. پاسپورت ها را هم دوباره باید بفرستیم سفارت ایران برای تمدید - اینبار با مدارک و فرمهای کامل شده.

عصر هم برای خردی باید بریم برادوی. باران می آید و روزها اصلا به تابستان نمیره. اما هوا خوب و دلنشینه. اوضاع خوبه بخصوص اگه وضع در ایران هم خوب باشه و درکنارش من هم درس بخونم که دیگه عالیه. خدا را شکر فوریه فشارهای اول سال را نداره.
حالا دیگه نوبت منه که به خودم کمی فشار بیارم.

هیچ نظری موجود نیست: