۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

در ساعت پنج عصر


درساعت پنج عصر دیالکتیک روشنگری تمام شد. درست در ساعت پنج عصر، بی هیچ بیش و کم. در ساعت پنج عصر. و الان هم ساعت پنج و نیمه و تو از سر کار آمدی یک لحظه دم در PGARC همدیگر را دیدیم و بوسیدیم و بغل کردیم و تو برای خرید رفتی برادوی و من برگشتم اینجا.

فردا تولد الا هست و برای همین تو که باهاش در دانشگاه قرار داری رفتی تا یک کادوی مناسب از برادوی بخری. اوضاع و احوال مون خدا را شکر خوبه و روحیه مون عالی. دیشب با هم فیلم دیدیم و امروز استخر رفتیم و من بالاخره کتاب دیالکتیک روشنگری را با یادداشتهایی که باید برای کارم ازش بر می داشتم تمام کردم و خلاصه خوبیم.

با بابات که بعد از مراسم شعله و نذری که دیروز داشتن و نصف شب هم تهران را به قصد تایلند ترک کرده بود حرف زدی و بهت گفته که مامانت خیلی حال و بالی نداره. البته فریده خانم چند شب پیش هم که خودم باهاش حرف زدم گفت که هنوز آثار مریضی که روزهای آخر اینحا داشت و چیزی بین سرماخوردگی و عفونت بود و خودش سر از خود شروع به خوردن دارو کرد و هنوز هم کاملا روبراه نشده. اما مثل اینکه بابات گفته که به غیر از اینها گرفتار دایی رضات هم بوده که چند وقتی پیداش نبوده و حالا هم دوباره بستری شده در بیمارستان. واقعا که راست گفتی که ببین این چند بار با عزیز جون و حاج آقا صحبت کردیم و کلامی برای اینکه کاری از دست ما بر نمی آمده به تو نگفتند تا حداقل از این سر دنیا تو را هم ناراحت این داستانها نکرده باشند.

این چند روزه سرت با داستان پادکست هایی که روی "آی پادت" میریزی گرم و مشغوله. پادکستهای دانشگاهی و چیزهایی درباره ی تورنتو - مثل اجاره خانه و ... - فعلا وقتت را گرفته و من را یاد ایامی انداخته که در فکر آمدن به اینجا بودیم. یادته که از توی اینترنت داشتی خانه ها و فاصله هایشان را با دانشگاه می سنجیدی و قیمتها و مزنه را در می آوردی. یادته که بهم گفتی خیابانی به اسم "پاراماتا" هست که قیمت ویلاهاش با قیمت اتاق نزدیک دانشگاه یکیه و البته دو سه تا از درهای دانشگاه هم در همین خیابانه. بهت گفتم لابد مثل خیابان _پهلوی، ولیعصر، و فکر می کنم زمانی که داریم این روزها را با هم می خوانیم چندبار دیگه ای نامهاشون فرق کرده است- باشه. و وقتی آمدیم اینجا فهمیدیم آن نمونه ی تهرانیش مثال یک کوچه در برابر یک خیابان اصلی است در برابر این یکی. راستی به فکرم رسید شاید اصلا دیگه تا آن زمان خیابانی به آن مشخصات در تهران نباشه، شاید هم اصلا خود تهران دیگه وجود نداشته باشه.

امروز دنی به تو زنگ زد و ازت خواسته که یک لطف براش بکنی. یکی از دوستانش تازه از ایرلند آمده و مدتی در ساختمان ما مستقر شده و دسترسی به اینترنت و کامپیوتر نداره و قرار شده که با تو هماهنگ کنه و این چند وقت که اینجاست هر از گاهی بیاد و به کاهاش برسه. به قول تو دنی هر چی از ما بخواد نه نباید و نمی تونیم بهش بگیم.

فردا عصر قراره با نیک که مدتهاست تو را ندیده و من هر روز اینجا می بینمش بریم سینما دندی. شنبه هم "دین" دوست یوگسلاو من با همسر و فرزندهایش قراره برای شام مهمون ما باشند. تو که خیلی دوق داری چون داره با بچه هاش میاد و البته با ادمهای جدیدی آشنا میشیم.

هیچ نظری موجود نیست: