۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

فوریه عجیب


جمعه عصره و دارم جمع می کنم بیام خونه تا برای شام بریم "کوپرز" که قراره جن و نیکولو هم بیان. دیروز عصر بعد از اینکه با هم رفتیم خونه و با مادر تلفنی حرف زدیم رفتیم با کتابهامون دندی. البته نتونستیم چندان چیزی بخونیم چون حرف از خرج و مخارج آتی مون شد و دیدیم که خیلی اوضاع و احوال مالی مون درامه.

خلاصه قرار شد که 3 هزار دلار از پول دنی را با اجازه اش نگه داریم تا بتونیم بلیط هامون را سر وقت بگیریم. بعد هم دیدیم که خیلی باید احتیاط کنیم و تقریبا از هرگونه خرج اضافی و تفریحی غیر ضروری دست بکشیم تا بلکه بتونیم پنج شش هزار دلاری پس انداز موقع رفتن به کانادا داشته باشیم. البته که برای دو تا آدم که می خواهند برای زندگی ساختن بروند یک کشور دیگه این پول هیچی نیست چون تا بخواهیم خانه و وسایل بگیریم و تا کار گیر بیاوریم و ... و از آن طرف پول دانشگاه و ... و تازه داستان بلیط گرفتن و ... خلاصه که اوضاع برای همین کمی درام میزنه.

اما خدا بزرگه و ما - من و تو - همیشه از بابت لطف خدا در حیرت و امتنان بوده ایم. خلاصه که برگشتیم و کمی به کارهامون رسیدیم تا خوابیدیم.

من امروز درسی نخواندم. طبق معمول این چند روز وقتم را از دست دادم و کار مفیدی نکردم. البته کمی وقتم بعد از استخر بابت تعویض کارت و کد ورودی در اینجا گرفته شد اما به غیر از اینها تنها کار مفیدی که کردم خواندن مقاله ی نیک بود که از من خواسته بود قبل از تحویلش به کنفرانس کانادا براش بخوانم و نظرم را بهش بگم. عصر که آمد دو ساعتی درباره ی آرنت و مقاله اش حرف زدیم و خودش خیلی راضی بود و چند نکته در حاشیه نوشت که به مقاله اضافه کنه. گفت که به اندازه ی جلسه ی مشابه اش با "دانکن" که استاد راهنماش هم هست براش حرفهامون نکته داشت. برای من هم خوب بود. یکی دو نکته برای کار و تزم به ذهنم رسید که به خود نیک هم گفتم.

حالا هم دارم هفته ی نه چندان موفق درسی اما کاملا خوب و رویایی زندگی مون را تمام می کنم تا بریم برای هفته ی بعد که شروع ترم و کلاسها خواهد بود.

فردا قراره با کایلا ساعت 10 بریم کافه "کمپوس" که بعد از ماهها که ندیدیمش و کانادا بوده برگشته و خیلی هم خوشحاله که آنجا دوباره هم را خواهیم دید. شب هم داستان "مقدیک گرا" و فستیوال همجنس خواهان هست که شاید برای یکبار دیدن از این آخرین فرصت استفاده کنیم.

امروز با مادر قبل از اینکه بریم استخر حرف می زدم که گفت نگران پول بلیط نباش شاید بتونیم از خاله قرض کنیم. بعدش هم گفت که خودش هزار دلار پس انداز داره که هیچ کس خبر ازش نداره - و واقعا هم عجیبه که مادر با این درآمد کمی که داره چطور تونسته پس انداز کنه و از اون مهمتر به قول خودش تا حالا نه به هیچ کس بگه و نه خرجش کنه- خلاصه که گفت این را برای شما می فرستم. گفتم نه دست خودتون باشه تا وقتی آمدیم آن طرف شما بیاین پیش ما و پول داشته باشید.
البته خیلی دیروز تو ذوقش خورده بود وقتی که فهمید اشتباه کرده و ما دو ماه دیگه نمیریم آنجا بلکه 4 ماه دیگه میریم. خدا کمک کنه که بتونیم مادر را به خوشی و سلامتی ببینیم که دل هر دومون براش یک ذره شده.

هیچ نظری موجود نیست: