۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

چای سبز، شکلات تلخ و شاستاکوویچ


دارم چای سبز می خورم و قبل از آن شکلات تلخ، همراه با اینها و نوشتن روزها و کارها در حال گوش کردن به موزیک کلاسیک از شاستاکویچ هستم که از شبکه ی رادیویی ABC کلاسیک پخش می شود. ساعت از شش عصر گذشته و تو خانه ای و من دانشگاه. صبح و عصر کمی درس خواندم اما خیلی راضی کننده نبود.

استخر خوبی رفتیم و بعدش هم رفتیم مینت و کاپوچینو با تارت توت فرنگی خوردیم. همین الان هم که دارم این سطر را می نویسم کنار صفحه باز شدن "جست ویپ" خبر داد که تو هم لپ تابت را در خانه روشن کرده ای. بهت که زنگ زدم گفتی از شدت گرما تا رسیدی خانه دوشی گرفتی و حالا هم احتمالا باید به کارهای شخصیت بررسی.

قبل از اینکه به استخر برم در راه "تئو" را دیدم که شب قبل تو بهم گفتی تئو گفته احتمالا مجبوره یک ترم درسش را تمدید کنه چون تزش برخلاف پیش بینی بیشتر از انچه که فکر می کرده کار داره. کمی با هم حرف زدیم و گفت که ناراحت و نگران نیست و واقعا تمام کردن تز در سه سال شدنی به نظر نمی رسید و بهتره از فرصت قانونیش استفاده کنه و این یک ترم را هم برای بهتر شدن تزش در دانشگاه بمونه. کمی بهش روحیه دادم و گفتم که مطمئنا از تصمیمی که گرفته پشیمون نمیشه بخصوص اگه به تزش از حالا نگاهی به عنوان کتاب در آینده هم داشته باشه. خیلی خوشحال شد که من و تو هم درباره ی تصمیمش متفقیم.

خب به غیر از خوراکی و خوش گذرونی امروز را چیزی نمی نویسم. چون واقعیتش هم اینه که در کنار درس اینها فعلا بخش عمده ی زندگی ماست. اما قطعا "تمامش" نیست و نباید هم باشه. فکر کردن، کار کردن، موثر بودن، نقد کردن و نقد شدن باید در کنار این سطور رنگ بیشتری بگیره. هر از گاهی اوضاع به نسبت بهتر میشه و بعضی اوقات هم نه خیلی.

فعلا باید به روحیه مون اولویت بدیم. کمی خسته شده بودیم که این دوره داره آرام آرام ائضاع را بهتر می کنه. بعد از سه سال پرفشار درس و زبان و کار و زندگی در جایی که هیچ ایده ای پیشاپیش ازش نداشتیم و هیچ کسی را هم نمی شناختیم - عجب حس جالبی بود ولی وقتی از در فرودگاه بیرون آمدیم و من آن عکس را با چمدانها روی چرخ و دستها به معنای رسیدن بالا گرفتم و بعد از عکس گفتیم خب حالا باید چی گار بکنیم- و یک سیستم درسی تماما متفاوت. شاید کم کم داریم جا میفتیم. و البته جالب اینجاست که جا نیفتاده باید بزنیم به راه و بریم یک سمت دیگه.

کلا زندگی من و تو و قبل از این دوره زندگی من بنا به شرایطش همیشه این حس عدم ماندگاری و جا افتادن را داشته که نه تنها بد نبوده که لذتهای خودش را هم کم نداشته.

باید کمی دیگه درس بخوانم و بعدش میام خونه پیش تو تا با هم فیلم 9 را ببینیم. دارم کتاب Social Philosophy after Adorno از Lambert Zuidervaart را می خوانم که اگه شانسم بزنه در دانشگاه تورنتو دوست دارم باهاش کار کنم.
ببینیم چی میشه.

هیچ نظری موجود نیست: