۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

خرید بی خرید


سلام.
امروز سه شنبه هست و ساعت نزدیک هفت عصر و من باید اول برم برادوی خرید و بعدش هم بیام خونه پیش تو عشق جاودانه ام. قراره امشب با هم فیلمی ببینیم و استراحت کنیم.

امروز استخر که رفتیم زودتر از روزهای قبل بیرون آمدیم. هر دو کمی خسته بودیم. من که چند شبی هست بخاطر گردن درد نمی تونم درست بخوابم. تو هم خسته بودی و قرار شد که کمتر به خودمون فشار بیاریم.

دیشب که رفتم خانه دوتایی با هم نشستیم روی مبل و هر کدام رمان خودمون را خواندیم. با اینکه لغات زیادی در متن وجود دارند که نمی فهمم اما کل داستان را دنبال می کنم. بد نیست، بخصوص که بیشتر بهش نگاه ابزاری دارم و قصدم آشنایی بیشتر با زبان و فرهنگ انگلیسی است.

هنوز کتابم را تمام نکرده ام. خیلی سخت جلو میره. نمی دانم اگر رفتم دانشگاه تورنتو چطور می تونم درباره ی آدورنو با این نویسنده کار کنم.

خب! خبر خاص دیگه ای نیست جز درس و کار و خدا را شکر ورزش. هه هه! همین الان زنگ زدی که هنوز دانشگاهی؟ مگه زن نداری؟ من خونه تنهام. این جوریه؟ آره! گفتم نمیرم خرید الان میام خونه ور دل زنم.

هیچ نظری موجود نیست: