۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

سوغاتی


بعد از مقدمه ای که در پست قبلی نوشتم بذار درست و مطابق معمول بنویسم که دیروز - سه شنبه- چه روز رویایی و عجیبی با هم بعد از مدتها داشتیم.

من نسبتا خوب درس خواندم و تو هم بعد از اینکه من صبحش از پیاده روی برگشتم و بعدش با هم آمدیم دانشگاه و کارت تمام شد عصر رفتی استخر. طبیعی بود که انتظار نداشته باشی من استخر بیام چون هم صبح رفته بودم پیاده روی و هم روز قبل که تو حال استخر رفتن نداشتی با هم رفتیم پیاده روی و بعدش هم رفتیم خانه و کتابهامون را برداشتیم و رفتیم کافه دندی نشستیم و یک ساعتی کتاب خواندیم و قهوه ای با نان موز خوردیم و تو هم البته یک شام سبک سفارش دادی که شامل نان و زیتون بود. قبل از اینکه برسیم خانه هم با هم رفتیم کتابفروشی برکلو و تو برای من از فروشنده پیشنهاد کتاب مناسب خواستی. خلاصه اینکه شب قبل و صبحش من پیاده روی خوبی کرده بودم و تو قرار شد که خودت بری استخر.

البته برای اینکه غافلگیرت کنم و یک دفعه من را در استخر ببینی به غیر از اینکه خودم هم چنین انگیزه ای داشتم حرفهای دکتر هم که صبح با وقت قبلی که تو برام گرفتی و رفتم بی تاثیر نبود. دکتر بهم گفت دلیل طپش قلب مداومت این دوره بیشتر از هر چیز در مرتب ورزش نکردن هست. اما همینکه تو بهم زنگ زدی که کارت تمام شده و داری قبل از اینکه بری خونه استخر میری و برنامه ی استخر رفتن با هم را بگذاریم برای یک زمان دیگه پیش خودم گفتم پاشم و برم که باید زندگی را نو و تازه کرد و به هر دو مون انگیزه داد.

رفتم تو رختکن و با اینکه به هر حال خیلی راحت نبودم کارهام را کردم و همینکه از قسمت آقایان بیرون آمدم دیدم تو داری از قسمت خانها خارج میشی و میری سمت استخر. از پشت که بهت نزدیک شدم گفتم سلام. تو ناباورانه منو نگاه کردی و نمی دونستی آیا واقعا دارم میام استخر. با اینکه مایو تنم بود و حوله داشتم اما خیلی جا خوردی و نمی تونستی خنده و خوشحالیت را کنترل کنی.

خدا را شکر که با این کار از کابوس آن رفتار شرم آور روز شنبه ی قبل تا اندازه ای رها شدم. با هم رفتیم تو آب و تو یک ساعتی برای من وقت گذاشتی و یادم دادی که چه کنم و خلاصه اینکه عصر رویایی شد. با هم بیرون که امدیم تو از من پرسیدی باز هم میای یا نه دیگه. من هم گفتم بیا با هم بریم برادوی و از "ربل" که فروشگاه ورزشی آنجاست من یک مایوی دیگه هم بگیرم تا بتونم هر روز بیام. تو که باور نمی کردی که یعنی واقعا این همون آدمه یا نه همراهم آمدی و با هم رفتیم مایو خردیم و بعد رفتیم کافه ی "بدمنر" در گلیب چون هر دو گشنه بودیم و از آنجا هم رفتیم گلیب بوکس و بلاخره تو برای من به پیشنهاد فروشنده یک رمان مناسب خریدی که برای شروع رمان خواندن و داستان خواندن به انگلیسی مناسب باشه نویسنده اش کانادایی سری لانکایی الاصل هست که قبلا فیلم بیمار انگلیسی را از که اقتباسی از رمان اوست دیده ایم. اسم رمانش هست: Running in the Family از Micheal Ondaatje.

در کتابفروشی بودیم که اتفاقی تئو را دیدیم. خلاصه مثل دفعه ی قبل که او را حوالی برکلو دیدیم و باب آشنایی تو را با تئو من باز کردم و بعدش هم یک شب با مارک و جن و هریت دعوتش کردیم خانه، اینبار اون ازمون پرسید که اگه امشب آزاد هستید بریم شام بیرون. تو هم گفتی بریم. خلاصه تو رفتی برادوی تا برای نهار امروز نان بخری و من و تئو آمدیم دانشگاه و بعد از اینکه من وسایل را جمع کردم - چون تا تو گفتی داری میری استخر من هم زدم بیرون به هوای اینکه احتمالا بعدش بر می گردم سر درس- با تئو رفتیم بار هتل مالبورگ سر خیابان خودمون تا تو بری خانه و بعد بیای پیش ما. با تئو از موزیک و ساز تخصصی اش "چلو" حرف زدیم و از اینکه "چلو" زدن احتمالا تنها چیزی هست در دنیا که من حاضر بودم بخاطرش حتی فلسفه خواندن و تمام کتاب هایم را رها کنم و از چیزهای دیگه ای مثل مراحل پایانی تز اون که داره تا ماه دیگه تحویلش میده و برای چندمین بار ظرف این چند ماه میره ایتالیا و احتمالا برای خستگی در کردن سفری به آمریکا و اسکاتلند و چند کشور اروپایی دیگه خواهد داشت و اینکه خلاصه چقدر از اینکه با داشتن خانواده ای هنرمند و ثروتمند و تا حدودی اشراف منش توانسته استعدادهایش را شکوفا کنه و ... و البته تنهایی ناگزیری که هم من و هم تو در وجودش حس می کنیم و حتی آخر شب خودش هم به شوخی اشاره ای بهش کرد حرف زدیم تا تو آمدی و سه تایی رفتیم "چدی" رستوران تایلندی نزدیک خانه که قبلا یک بار با مامان و بابات و یک مرتبه هم سال قبل دوتایی برای "ولنتاین" رفتیم. با اینکه باران شدیدی گرفته بود موقع برگشتن به خانه خیلی خیس نشدیم چون از شدتش به مراتب کاسته شده بود.

نصف شب هم از صدای باران چندباری بیدار شدیم و حتی صبح هم با اینکه چتر داشتیم تقریبا خیس رسیدیم دانشگاه اما؛ خوب بود. به قول تو دیروز یک روز رویایی شد.

هر چند به لحاظ خرج کردن هم خیلی زیاده روی کردیم. با پول شام که تئو هم مهمان ما شد و خرید کتاب و مایو و کافه رفتن 200 دلاری خرج کردیم اما تصمیم من برای اینکه بیام استخر و بعد برنامه ریزی که کردیم و از امروز هم انجامش داریم میدیم خیلی بهمون روحیه داد.

دیروز قرار گذاشتیم که هر روزی که می تونیم سر ظهر بریم استخر. تو قرار شد که هم از یک ساعت نهارت استفاده کنی و هم صبح ها نیم ساعت زودتر بری سر کار تا راس 12 با هم بریم استخر تا یک و نیم ساعتی هم با هم نهار بخوریم و از آن طرف تو تا 5 سر کار باشی و من هم تا هفت و نیم PGARC درس بخوانم.

امروز تقریبا خوب پیش رفت تا آخر استخر. ساعت یک تو با الا قرار داشتی که گفته بود کتابهای من را میاره. خودم هم آمدم و تو بعد از نیم ساعت برگشتی سر کارت. من با الا یک ساعتی اضافه نشستم و اون بخصوص از من راجع به اینکه آیا دوستیش را با فلین ادامه بده در زمانی که ژاپن خواهد بود و احتمالا فلین در چین یا نه سئوال کرد و من هم بهش پیشنهاد کردم برای روابط انسانی و دوستی هرگز تقسیم کار و برنامه ریزی اداری جواب نمیده. اگر با هم خوشحالید آنقدر که به نظر ما میرسه که هستید حتما این تجربه را برای این دوره ی نه چندان بلند ادامه بده و حتی اگر در آخرش دیدی که نه یکی از شما دو نفر به دیگری پایبند نبوده برای تو که تازه آغاز جوانی است تجربه ی بزرگی خواهد بود. ضمن اینکه بهش گفتم من هرگز به نتیجه ی آنچه که "رسانه" به خصوص از نوع غربی و سرمایه داریش داره دایما تبلیغ می کنه مبنی بر اینکه "عدم تعهد" و پایبندی بین انسانها و بخصوص فروکاستن عشق به روابط جنسی محض خوشبین نیستم. ما در این خصوص حتی از حیوانات هم عقب تریم.

خلاصه اینکه بعد از خداحافظی آمده ام PGARC و الان که نزدیک به دو ساعتی می گذره هنوز درس بعد از ظهر را شروع نکرده ام. یکی از دلایلش البته خستگی و کوفتگی یک بدن نا آماده هست که قراره با تمرین و پیگیری و البته لطف و کمک تو آماده و قبراق بشه.

وقتی رسیدم تو برام این متن را ایمیل کرده بودی:

عشق من
تنها دار و ندار من
دنیای من
ازت ممنونم
از اینکه برای بردن زندگیمون به سمتی که لایقش هستیم ممنونم
از اینکه از هر تلاشی برای شادابی زندگیمون فروگذار نمی کنی ممنونم
همیشه ممنونت هستم
همیشه
همیشه عاشقتم
همیشه
همیشه
همیشه
این آهنگ رو امروز گوش دادم و یاد دوران دوستیمون کردم...دورانی که هرگز فکر نمی کردم به چنین زندگی پرباری با تو ختم بشه

عاشقتم

و البته آهنگ هم که دارم گوشش میدم آهنگ مورد علاقه ی تو از هایده یعنی "سوغاتی" است.
آره این بهترین عنوان برای این یادداشت خواهد بود. سوغاتی من به زندگی مون و البته یادم باشه که این روحیه و انرزی که امروز صبح تمام مدت داشتم و این شور و شوق که در خودم و تو و در یک کلام زندگی مون ایجاد شده را مثل یک سوغاتی باید عزیز بدارم و از دستش ندهم.
امروز صبح که داشتم آدورنو می خواندم بعد از مدتها و ماهها و شاید سالها حس گم شده ی قدیمی ام دوباره برای بارقه ای کوتاه در دلم بازگشت و روشن کرد درونم را که؛
بلند شو! به یاد آر تمامی آروزهایی را که داشتی. تمام افق هایی که قصد پیمودنش را کرده بودی.
به پا خیز که آنک زمانه ی تو و شماست.

آری! زبان لاتین و آلمانی خواندن. فلسفیدن. نوشتن و زیستن در نور و صدا و رنگ. فرهنگ را از آن خود کردن و فرهنگی شدن. دیدن و شنیدن و بیداری. به پا خیز که زمانه ی خواب ایامی است که به پایان رسیده است و گاه، گاه بیداری و آغاز زندگیست.

سوغات من در این عالم تویی که یگانه ترین سوغات ملکوت انسانی و تقدس زمینی منی. زیستن، سر فراز و شادان با تو. من دگر بار متولد شدم.
من دگر بار امروز از دستان تو زندگی را سوغات گرفتم.
ای جاودان من. تمام لحظاتم با تو و در کنار تو سوغات حیات است، بی شک.



هیچ نظری موجود نیست: