۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

نگرانم، نگران از دست رفتن زندگیمان!

کثافت کشیده اند به زندگی مان خانواده ها و اطرافیان. عوض نوشتن از روزها و کارهای خوش و سخت و لذت بخش و کوشش و ... از خودمان آنچه که برایمان مانده شده تنها وتنها تحمل و استهلاک و فرسایش روزمره ی ما در برابر خودخواهی ها و حقارت ها و کوته بینی های خانواده ها و اطرافیانمان.

دستهایم و پلکم از شدت عصبی بودن می لرزد. تمام امروزمان به مزخرفات و حرفهای صد من یک غاز و رفتارهای ابلهانه ی خانواده هایمان رفته. یک روز قشنگ و آفتابی که با هم شروع کردیم و در خانه صبحانه ی کوچک و مطبوعی خوردیم و قرار شد برویم و کمی قدم بزنیم با تماس خاله ات از تهران که بلیطم را عوض کن خاله جون چون پسرم جواب تلفنم را نمیدهد شروع شد و چند ساعت پای خط تلفن با چیپوایر بگذار و بعد از تمام مصایب و بلاخره تعویض بلیط بعد نق و غر که نه اصلا این خوب نیست و حالا عمو مجتبی بهم نق میزنه که چرا یک ماه عقب انداختی و ... تازه در شرایطی که دایم داری بهشون تکست میزنی و یک کلام جواب نمی دهند و این طرف هم یارو پای خط میگه خانم من تمام روزم را نمی توانم پای این خط بگذرانم و ... و منی که دلم برایت فشرده شده چون مجبوری هر رفتار و حرفی را تحمل کنی چون بابات حاضر نیست یکی از ماشین هایش را بفروشد و قرضش را به خاله ات بدهد و... و تو مجبوری که از هر طرف بکشی.

بعد از اینکه حسابی حال و روز و صورتت مچاله شد رفتیم بیرون تا کمی قدم بزنیم و ماشین را که از شدت خاک و جای باران به شدت نیاز به شست و شو داره ببریم جایی. ۲۵ دلار؟ نه نداریم. به همین راحتی. من و تو در حال حاضر پول تمیز کردن ماشینمان را هم نداریم. تا چند هفته ی دیگه هم وضعمان همین است. چطور؟ تو با درآمدی خوب و من با اسکالرشیپ و تدریس دو کلاس چطور؟ اگر کسی به خودمان هم بگوید باورمان نمی شود. اما نداریم. چرا؟ چون بابا جون و مامان جون شما و مامان جون بنده توان و حال و مالی برایمان نگذاشته اند. امروز یک حساب سر انگشتی کردیم و دیدیم از مارچ ۲۰۱۱ تا مارچ امسال نزدیک به ۶۰ هزار دلار پول به آمریکا و ایران فرستاده ایم. ۴۰ تا آمریکا و ۲۰ تا ایران! بدهی ما به اوسپ نزدیک به ۸۰ بدهی بانکی نزدیک به ۱۵ تا پس انداز صفر مطلق، دارایی در این لحظه تقریبا صفر. اینها تماما یک طرف اگر اعصاب و روحمان را با بی فکری ها و انتظارات و حماقت ها و به قول تو خودخواهی هایشان نابود نمی کردند. حاضر بودیم و هستیم که پولمان را بدهیم و خدا را هم شکر کنیم که کاری از دستمان بر می آید اما اینکه هم پول میدهی و هم جون داستانی دیگر است.

نشستیم و با هم حرف زدیم و قرار شد که فکری به حال خودمان و زندگی مان کنیم که اینگونه از دست خواهد رفت. تلفن های بی وقت و حرفهای مزخرف و کارهای پوچ و غرولند کردن های فرسایشی و ... و اینکه هیچ کار و حرکتی در جهت تغییر اوضاع داده نمی شود و همگی با همین اوضاع روزگار می گذرانند و ... انتظارات بی جای اطرافیان از طرف دیگر بنیه ی و اعصابمان را سوراخ کرده است. ده بار شاید بیشتر از سال قبل که خاله و شوهر خاله ات با پسر رشید و تحصیل کرده و زبان دانشان به اینجا آمده اند فقط در یک نمونه در خواست تغییر و جابجایی بلیط هایشان را داشته اند. وقتی به کیارش می گویی که چرا توجهی به خواستشان نمی کنی- و البته جز ماهی ۳ هزار دلار که خرجی می گیری نمی خواهد حتی یک تلفن هم بهت بزنند- می گوید آدم را دیوانه می کنند چون یک تصمیم نمی توانند بگیرند. حال آن هیچ بعد از ده ها ساعت در طول این کمتر از یک سال که فقط برای بلیط هایشان پای تلفن گذرانده ای- در روزهای تعطیلی که باید استراحت کنیم و به خودمان برسیم- نق و غر و لند هم در انتهایش می ماند و باید سکوت کرد چون بابا جان حاضر نیستند برای پرداخت بدهی خود به آنها کاری کند.

قرار شد که فکری کنیم برای زندگی مان. به قول تو دیگر نمی شود همه را مثل بچه *بیبی سیت* کرد. حرفمان تمام نشده بود و قرار شد که برویم و کمی ورزش کنیم و روحیه مان را عوض کنیم که مامان بنده زنگ زدند و حرفهای هزار من یک غاز از فرح اینو گفته و نیلوفر این را و رضا را دیدم و گفت می خوام بیام نهار پیشت و مادر به همه راجع به امیرحسین و بچه های من گفته و ... و... و... که دیگه طاقتم طاق شد. تلفن قطع شد اما قلب درد من شروع.

ساعت نزدیک ۸ شب هست و من تو یک ویکند را مثل ویکند قبل و ویکندهای قبل با فشار خانواده ها و حرفهای مفت و خودخواهی و بی فکری و انتظارات بیجایشان گذرانیدیم. من و تویی که ده برابر همه شان کار می کنیم. من و تویی که ده برابر همه شان درآمد روی کاغذ داریم و هیچ در جیب نداریم. من و تویی که دیروز که برای کارهای سالیانه ی تکس هایمان دفتر بیژن رفته بودیم حتی پول پرداخت قبض طرف را نداشتیم و وقتی که گفت ۴۰۰ دلار *تکس ریترن* می گیرم از خوشحالی روی پا بند نبودم چون هیچی پول ندارم و نداریم. من و تویی که هنوز بهار نرسیده می دانیم که چه تابستان سختی پیش رو خواهیم داشت. من و تویی که امروز که ایمیل دانشگاه نیویورک آمد که بوک چپترمان در کتابشان در پایان سال چاپ خواهد شد حتی حال و نای خوشحالی و لبخند را نداشتیم. من و تویی که احساس می کنم در حال له شدن هستیم و حس می کنم زندگی زیبایمان از دست خواهد رفت بسیار آسانتر از از دست رفتن یک لحظه ی ناپایدار. من و تویی که روزهایمان را به کثافت کشیده اند و ما برای نجاتشان اگر قدمی بر نداریم در مرثیه ی این ایام چیزی برای گفتن نخواهیم داشت مگر شکل آنها شدن. شکل آنهایی که یک عمر غلط زندگی کرده اند و نمی دانند و نمی خواهند که بدانند.

وااااای!
خسته ام کرده اند.
خسته  مان کرده اند.
دست و دهان بسته، فرسوده و ناتوان مان کرده اند.
نکند این زندگی زیبا که اینقدر برایش کوشیدیم و تلاش کردیم به همین راحتی از دست برود ما نفهمیم که چه با خود کرده ایم و چه با ما کرده اند.
نازنینم نگرانم، نگران!
 

هیچ نظری موجود نیست: