۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

هر دو بیست شدیم!

هر دو بیست شدیم!

صبح در باران زیبایی که می بارید سر وقت رسیدیم اسکاربرو و امتحان تابعیت و مصاحبه ی بعدش را در کمتر از نیم ساعت دادیم و تمام شد. خب! این پایان یک پروسه ی طولانی و طاقت فرسا که خصوصا تمام زحمت و بار کار را تو بر عهده داشتی بود و صد البته یک آغاز جدید و به سلامتی با موفقیت و یک پروسه ی طولانی و زیبای تازه.

در سالنی حدودا ۴۰ نفره ساعت ۸ و نیم امتحانمان شروع شد و من و تو کمتر از ده دقیقه بعد برگه هایمان را تحویل دادیم و رفتیم در اتاق کناری که چند میز برای مصاحبه بود. اتفاقا همان خانمی که من و تو دوست داشتیم باهامون مصاحبه کرد که سوپروایزر بود و سئوال خاصی هم نکرد چون دید که هر دو در چه سطح و مقطعی هستیم. تنها پرسید که در ان ماه اول تا شروع دانشگاه چه می کردید که گفتیم دنبال جا و شناخت شهر بودیم. البته نکته ی جالب قصه این بود که قبل از امتحان تا دید من و تو داریم با هم حرف میزنیم گفت نباید کنار هم بنشینید و این شد که تو رفتی طرف دیگه ی سالن اما وقتی با برگه های تصحیح شده آمد تا باهمون مصاحبه کنه گفت هر دو بیست شدید که خیلی کمتر پیش میاد. با خنده گفت معلومه با هم درس خواندید.

خلاصه ساعت ۹ و چند دقیقه بود که بیرون آمدیم، باران که بند آمده بود و هوا که خنک اما دلنشین بود و قدم زنان تا پارکینگ رفتیم و تو گفتی با هم نهار بخوریم و بعد تو را تا شرکت برسانم. رفتیم رستوران ترونی و با اینکه پولی نداریم اما جشن دو نفری خودمان را گرفتیم و نهاری خوردیم. تو را رساندم سر کار و بعد هم رفتم بلور مارکت و کمی برای خانه خرید کردم و البته یک دسته گل گرفتم و یک بطر شراب برای شب و یک فیلم کرایه کردم برای جشن امشبمون و منتظرم که تو به سلامتی بیایی و کمی با هم از خاطرات طولانی این مسیر بگوییم. خاطراتی که به واسطه ی زحمات و پیگیری های تو به نتیجه رسیدند و امروز با شایستگی کامل به چنین جایگاهی رسیده ایم.

به تو گفته ام و اینجا هم نوشته ام و باز هم خواهم گفت و نوشت که این بهترین، مهمترین و احتمالا تعیین کننده ترین هدیه ای است که در تمام طول عمرم گرفته ام و خواهم گرفت. دوستت دارم و ممنون و وام دار تو هستم بهترینم.

در راه با حاج آقا و عزیز که خانه بودند حرف زدیم و حالشان را پرسیدیم و بعد هم به خانه زنگ زدیم که جهان بود و به او گفتیم. من هم وقتی رسیدم خانه به مامانم گفتم و خوشحالش کردم حسابی و بعد هم بیش از یک ساعت با رسول حرف زدم و از چیزهای متفرقه گفتیم و خندیدیم و تلخ شدیم و ... از اخوان ثالث و گلستان گرفته تا قندی و صدیقی و داود و ...

منتظرم تا تو بیایی و به سلامتی این اتفاق بزرگ که سالها و سالها و سالها برایش لحظه شماری کرده ایم را جشن بگیریم. البته هنوز خستگی از تن بدر نکرده ایم و گرم حادثه ایم اما می دانیم که اتفاق نیک افتاده و از فردا به دگر سان باید زندگی کنیم و با اهداف مهم دیگر مسیر را بپیماییم.

راستی تا خیلی شاعرانه نشده بگویم که بلاخره بعد از پنج ماه چک روزنامه *اتاوا سیتیزن* در روز سیتیزن شدن ما رسید. اولین درآمد از حرفه ی سالیان گذشته ام در ایران.

خلاصه که بیست شدیم و به همین دلیل من و تو با خیلی از اطرافیان فرق داریم. نه بخاطر ۲۰ شدن و نه بخاطر اینکه یکی دو روز بیشتر جسته و گریخته نخواندیم و وای و ووی نکردیم و داستان سرایی دیگران را جدی نگرفتیم. بخاطر صبر و تلاش و کوششی که در تمام این سالها در کنار هم کردیم و خواهیم کرد به امید خدا برای ساختن زیباترین زندگی روزگاران و این ایام.

مبارک تو و من و مبارکمان باشد همسر و دلبند جانم.
 

هیچ نظری موجود نیست: