۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه

آدمها عوض نمی شوند

صبحانه نخورده از در رفتی بیرون تا به موقع برسی سر کار. من هم خانه مانده ام تا اول جارو و تمیزکاری ها را بکنم و بعد خرید برای خانه و بعد هم بروم فرودگاه دنبال فرانک دوست دوران کودکی تو که داره از آلمان میاد و قرار بود یک شب اینجا باشه با دخترش و حالا داستان شده از جمعه ظهر تا دوشنبه سحر. از بی پولی فقط یک چیز میگم. پول پارکینگ فرودگاه را نداریم. ماشین نیاز با بنزین داره و یخچال خالی است و خلاصه خیلی خیلی بد وضعیه. نمی دانم چطور حساب و کتاب کرده ای که خیلی بی پولیم و اوضاعمان هنوز تابستان نشده خیلی خرابه. صبح که پرسیدم پس چرا اینطوری شدیم هیچ جوابی نداشتی و پرسیدی که اضافه بر پول ماهانه که برای مامانم می فرستیم مگه پولی جایی فرستاده ایم؟ بله! ایران. بله! بدهی به آقا مجتبی برای بلیط تو به ایران. بله! مهمان و مهمان و مهمان داری. بله! بی حساب و کتاب خرج کردن و افتخار به اینکه *من نمی شینم حساب کنم* خب،‌ این هم نتیجه اش، تهش همینه دیگه.

هفته ی پیش گفتم اتاق مهمان پایین را برایشان بگیریم- به خودش هم که دنبال هتل ارزان بود گفتی که اینجا شبی ۷۰ دلار میشه که خیلی مناسبه و خودش هم راضی بود و برای هر دوشان هم راحتتر- بعد بهم گفتی که فقط یک شب هست و بهتره بیایند پیش خودمان که خیلی هم هزینه نکنند. بگذریم از اینکه طرف کارمند هواپیمایی است و بلیطش تقریبا مجانی و داره از اینجا میره تعطیلات آمریکای مرکزی و ... خلاصه داستان این شد که جمعه ساعت ۱۲ با دخترش میاد و دوشنبه ۵ صبح پرواز داره. اشکالی نداشت اگر خودمان کمی پول داشتیم. کمی! یعنی هیچی نداریم. هیچی مطلق. مهمان هم داریم. غریبه برای اولین بار دو نفر تمام ویکند به دعوت شما و ... واقعا نمی دانم چه بگویم. سال پیش از ۱۲ هفته ی تابستان ۷ هفته مهمان داشتیم. پسر خاله و بعد خود خاله و دوست نشناخته ی استرالیایی و ... کلا این داستان خیلی آزار دهنده است. کم هم نبوده. الا را فرستادی ۶ ماه ایران سر وقت مامان و بابات. آدم نامناسب برای چنین کاری. طرف بهت میگه آدرس بده یک سر برم به خاله ات در اپسالا بزنم حالا که اینجام. بعد کاشف به عمل میاد که دو هفته مانده خانه ی خاله و به قول خاله فریبا رختخوابش را هم با اینکه هر روز بهش می گفته جمع نمی کرده توی یک آپارتمان بدون اتاق خواب. خلاصه که امروز بهت گفتم. متاسفانه علیرغم اینکه هر بار میگی برام شد تجربه اما یک ذره عمل در این حرف نیست. بگذریم.

آن از ویکند قبلی که با تلفن خاله و داستان بلیطش به فنا رفت. آن از ویکند قبل تر که مهمانداری از شوهر خاله می کردیم و این از این ویکند و ... بعد هم حرفهای صد من یک غاز که دیگه حالم را بهم میزنه: *باید اول از همه به زندگی خودمان اولویت بدهیم*. ای بابا! آدمها عوض نمی شوند. چه من، چه تو.

این بی پولی خصوصا شده وبال این ایام که خیلی هم داره اذیت می کنه.

  

هیچ نظری موجود نیست: