۱۳۹۳ فروردین ۲۳, شنبه

جمعه روز بدی بود

شنبه صبح هست و تو داری با فرانک و کیمیا حرف میزنی و دارید با فرانک قیمت بلیط هواپیما به جاهای مختلف را چک می کنید. از آنجایی که فرانک در هواپیمایی کار می کند احتمال تخفیف گرفتن دارد. دیروز روز بدی شد. من که با کمر درد رفتم فرودگاه و بعد از اینکه خانه را تمیز کرده بودم و خرید کردم و یک ساعتی در فرودگاه منتظر آمدن فرانک و دخترش شدم تا آمدیم خانه و بعد از اینکه آنها را رساندم تا شب رفتم کرما و نشستم به وقت تلف کردن.

اینکه میگم روز خوبی نبود به دلیل ناراحتیم از اوضاع و شکایتی که از زندگیمون به تو کردم. از اینکه حواست به زندگی نیست و حواسمون به اولویت هامون نیست و ... شب که برگشتم و دور هم شامی خوردیم و تو تعریف کردی که سندی موقع خداحافظی ازت خواسته چند دقیقه ای بمانی تا چیزی بهت بگوید و گفته که تو بهترین و دقیقترین انتخابش بعد از سالها کار در کارگزینی بوده ای و می داند که اگر داره هر روز پیش رفت می کنه نه فقط بخاطر خودش که بخاطر تمام تیمش و خصوصا حمایت های تو هست. در نهایت هم گفته که با اینکه نیکول- کسی که تو در واقع بابت یک سال مرخصی زایمانش استخدام شده ای- را خیلی دوست داره اما می خواهد در صورت برگشت نیکول همچنان تو را در این پست نگه دارد و او را به بخش دیگری منتقل کند که برای خودش هم راحتتر باشد. خلاصه که کارت را دایم کرده ای.

با اینکه خبر بسیار خوبی بود اما هر دو داغون بودیم بخصوص بابت شکایت های من. شب موقع خواب بهم گفتی که حالت بعد از تلفنم بد شده و زینا برایت آب آورده و... و موقع خواب هم تپش شدید گرفتی و من هم مثل یک احمق دوباره بابت رفتارهای احمقانه ام شرمنده شدم. خلاصه که روز خوبی نبود امروز هم خیلی حال و حوصله ای نداریم. البته با بودن فرانک امیدوارم به تو خوش بگذره و کمی روی فرم بیایی. اما این ویکند هم چیزی مثل ویکند قبل خواهد شد و خلاصه که جون و حالی بهمون نمونده.

قراره که امروز فرانک و کیمیا را به یورک دیل مارک ببری و فردا هم نمی دانم چه برنامه ای خواهید داشت. من هم که باید برگه تصحیح کنم و نمی دانم که چقدر حوصله ی این کار را داشته باشم.
 

هیچ نظری موجود نیست: