۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

آغازی شیرین با درس هایی بزرگ


سال جدید روان شد! ساعت از ۶ عصر گذشته و در حال گذراندن اولین روز سال ۲۰۱۴ هستیم. تو داری با سوئد اسکایپ می کنی و قرار هست شب در کنار هم شرابی بنوشیم و فیلمی ببینیم و خوش باشیم. امروز به عنوان اولین روز سال هر چند تصمیم داشتیم که حتما بیرون برویم اما با رفتن به خانه ی ریک و بانا برای برانچ آنقدر خوش گذشت که تصمیم گرفتیم که بقیه ی روز را در خانه ی خودمان باشیم و استراحت کنیم که به سلامتی از فردا سال و زندگی جدید شروع میشود.

دیشب برای دور هم بودن در لحظه ی سال نو مهمان خانه ی فرشید و پگاه بودیم. رفتیم و بد هم نبود. نیم ساعتی نشسته بودیم تو با پگاه حرف میزدی و من با فرشید درباره ی عکسی که برایش از جعبه های کتاب پیدا کرده بودم و بردم. عکسی از حدود ۲۰ سال پیش در جاده ی شمال و وقتی که دید خیلی خاطرات برایش زنده شد و کمی راجع به بابک حرف زدیم و آن موقع ها که *علی آقا* آمد. دوست فرشید که سال پیش در اولین و آخرین باری که دیدیمش درست در چنین شبی که سمیه و جیمز هم مهمان ما بودند حال همه را با حماقت هایش گرفت. دیشب اوضاعش خیلی بهتر بود. هر چند یکضرب حرف زدنش حتی زمانی که برای سیگار کشیدن به اتاق مجاور میرفت و در هر زمینه ی مثلا سرمای هوا که فرشید داشت با تو درباره اش حرف میزد، داد زنان نظر میداد خلاصه به هر حال تصویری به من داد که دست کم از رفتار خودم در برخی جمع ها که دایم حرف میزنم نداشت. هر چند بی انصافی است اگر که سطح گفته های خودم و او را در یک حد ارزیابی کنم. به هر حال شروع خوبی بود بابت تصمیمی که پیشاپیش گرفته بودم برای کمتر حرف زدن- هر چند با تفاوت ماهوی کیفی- و درک این نکته که آدمها عموما قرار نیست که نظراتشان را عوض کنند حتی اگر شاهدی بر خلاف مدعایشان بیاوری. در مجموع شب بدی نبود جز اینکه تو بعد از کلی گریه که پگاه بابت فوت پدرش برایت کرده بود دلشوره گرفتی و به ایران زنگ زدی و از پدرت خواستی که به مسافرت گرگان نرود و کلی گریه کرده بودی و وقتی برگشتی چشمهایت حسابی حال مرا گرفت. اما می دانستیم که باید امسال را با امید و ایمان به تغییر و بهبود شروع کنیم.

این شد که قرار ساعت ۱۱ صبح برای برانچ در منزل بانا و ریک به دور هم جمع شدن بسیار دلنشینی تبدیل شد. بانا از کتاب آشپزی ایرانی که تو سال قبل برایشان هدیه گرفته بودی کبابی به اسم شاهنامه درست کرده بود با یک غذای کوچک فرانسوی و غذایی آمریکایی که تنها شامل یک کفگیر کوچک برنج شفته و یک پیاله لوبیای چیتی روی سرش بود که اتفاقا خوشمزه هم شده بود و گفتند که این غذا نشانه ی شانس و اقبال است در فرهنگشان. خوش گذشت و کلی حرفهای خوب زدیم. بعد از اینکه برای ریک راجع به فیلم مستند تاریخ ناگفته ی ایالات متحده گفتم چنان به هیجان آمد که نیم ساعت پیش در زد که رفته یک دستگاه دی وی دی *بلو ری* گرفته چون تنها ورژن موجود از این کار الیور استون روی بلو ری هست تا امشب شروع به دیدنش کند. کمی او از خانواده و تاریخچه ی خانواده اش برایم گفت و تو و بانا هم در آشپزخانه مشغول بودید به گپ زدن تا وقت غذا شد و نشستیم دور میز و هر کسی از روایتش درباره ی سال ۲۰۱۳ گفت. نوبت من که شد بعد از گفتن تقریبا چیزهای مشابه ای که با هم پیشا پیش گفته بودیم و یا چیزهایی که آن دو به خوبی می دانستند گفتم از این نظر سال دردآور و خزن انگیزی بود که متوجه شدم آنچه که شاید پیشاپیش بطور ناخودآگاه با آن بیگانه هم نبودم، اینکه من توان تبدیل شدن به یک متفکر در معنای درست کلمه را ندارم. گفتم که متوجه شدم بخشی از داستان- و شاید بخش بزرگی از علت- به کاهلی و رخوت و بی نظمی خودم بر می گردد اما بخش غیر قابل انکاری هم هست که به نگاه و فرهنگ و پس زمینه ی ما باز می گردد به عنوان آدمی از جهان سوم. گفتم که می دانم در معنای دقیقش جهان سوم و اول و ... بازی قدرت است و بسیاری چیزهای دیگر که خود می توانم ساعتها در نفی و نقدش خطابه دهم چرا که به هر حال کار و زمینه ی تحقیق و مطالعه ام بوده اما بخشی در دل داستان هست،‌ بخشی دردناک که قابل نفی نیست و این همان حقیقتی است که من و مای آنجایی هنوز ابزار چارچوب و عبارت بندی نظریه ای جهانشمول را نداریم چون در آغاز راهیم. نه اینکه اوی غربی تواناست و من نه و این تقدیر تاریخی ماست و ... نه تنها و تنها اینکه ما هنوز خاک توانا و بستر مناسب این بذر را که باید به درختی تنومند بدل شود به حد کافی نداریم. گفتم می دانم که ایده های غربی هم به آن معنا که ادعا کرده اند جهانشمول نیستند اما حداقل مبنای برای روشنگری به دست داده اند و به همین سان هم عصر روشنگری را می توان با امید به فراگیری بیشتر همچنان تورق کرد.

ریک در پاسخم گفت که در دوره ای که درباره ی فرهنگ چینی را در دانشگاه می خوانده متوجه شده که برای چینی ها از کنفسیوس به بعد ایده ها ادعای جهانشولی داشته اند اما چین در مرکز این جهان است و همان داستانی که برای حتی سقراط هم به عینه اتفاق میفتد. سقراطی که حاضر نمیشود آتن را ترک کند چون احتمالا آن ایده های جهانشمولش بیرون از فرهنگ آتنی آن زمان چندان یافت نمی شوند. و البته درباره ی دوره ی روشنگری می توان سایه های امید به تغییر را دید اما به هر روی با من مخالفتی نداشت.

اما پاسخ بانا خیلی دلنشین بود. هر چند همانطور که خودش به صراحت گفت به شدت مکدر شده بود از گفته های من. گفت که وقتی کسی چون خودش و ریک می گویند که من و تو برایشان امید به آینده ایم و وقتی که می گوید که امیدی به تغییر از درون فرهنگ غربی ندارد و این احتمالا وظیفه ی همان فرهنگ بیشتر انسانی مانده ی جهان سوم است که بشریت را نجات دهد، در این گفته ها جدی است. گفت که خیلی مکدر شده از اینکه من اعتراف به ناتوانی کرده ام اما گفت که می داند هر چند که در دوره ی حیاتش احتمالا به موفقیت دست نخواهد یافت اما باید تلاش کرد و امیدوار بود به نسلهای بعد. باید که زمینه را مساعد بروز و ظهور استعدادها کرد و برای تغییر بستری را که نیازمند ظهور و رشد آن است تا حد امکان ساخت. گفت که این امید را به من و ما  دارد خصوصا با اقبالی که من در همراهی با تو دارم و به واسطه ی حضور بی کم و کاست تو در معنای واقعی یک همسر و زن که چرخ اصلی این زندگی است.

گفت که احتمالا این تلخ ترین چیزی بوده که در طی سالها شنیده و گفت که احتمالا من نیاز به کمی استرحت دارم و یک بازبینی و شروع دوباره و پر توان. گفت که باید کوشید و باید امیدوار بود و باید تلاش کرد حتی اگر ایمان داشته باشی که به عمرت ثمر ندهد.

بسیار دل نشین بود و انگیزه دهنده. خیلی امیدوار کننده بود حرفهایش و بسیار شیرین. مرا به یاد این گفته ی چه گوارا انداخت که گفت: تنها آن کسی شکست می خورد که از میدان نبرد بگریزد.

عجب شروع زیبایی بود در آستانه ی یک سال مهم. به فال نیک گرفتیم و آمدیم خانه.
  

هیچ نظری موجود نیست: