۱۳۹۲ دی ۲۶, پنجشنبه

قلب کمی بزرگ


ساعت نزدیک ۶ عصر هست و تازه برگشته ام خانه از کرمای دانفورد. تو هم هنوز سر کاری چون امروز صبح با هم وقت دکتر داشتیم و تا رفتی سر کار ساعت ۱۲ و نیم شده بود. رفتیم دکتر تا ببینیم جواب آزمایش هامون چی شده که گفت آزمایشات خون که سامل قند و کلسترول و سایر چیزهاست خیلی خوبه. البته من باید شروع به احتیاط برای قند کنم چون سابقه ی بیماری دیابت در خانواده دارم. خدا را شکر تو هم مشکلی بابت کم کاری تیروئید نداری و خیالمون راحت شد. آزمایشات قلب من هم در مجموع خوبه و البته بهتره که برم پیش یک متخصص بابت کمی بزرگ شدگی در دهلیز سمت راست. با اینکه تو را نگران کرد اما به قول دکتر این مورد خیلی پیچیده ای نیست و خیلی ها ممکنه چنین مسئله ای داشته باشند. ازش درباره ی امکان بچه دار شدن- با اینکه واقعا نه بابت شرایط مالی و نه شرایط کاری امکانش را نداریم- پرسیدیم که گفت بهتره تا سال آینده تصمیم جدی را بگیرید که دیگه داره خیلی دیر میشه. خودش هم وسط توضیحاتش مثل دفعه ی پیش دوباره یاد سوپروایزر ایرانی اش در دوره ی دانشجویی افتاد و نه تنها دوباره رفت به خاطرات به احتمال زیاد عشقی و عاطفی با طرف که اینبار حتی اشک هم در چشمانش جمع شد و نتونست برای چند دقیقه به شرایط اولیه اش برگرده و دایم عذر خواهی می کرد. دفعه ی قبل گفت که اسمش اشکان بود و خلاصه که دایم لبخند و متمرکز شدن نگاه بر یک نقطه و به فکر رفتن را داشت اینبار اما احساساتی تر شد و گریه اش هم گرفت که به سختی خودش را کنترل کرد.

بعد از مطب دکتر که خدا را شکر با خیال راحت آمدیم بیرون رفتیم و نهاری در لیبرتو در همان دانفور خوردیم و بعد من تو را رساندم سر کار که کلی هم کارهایت عقب افتاده بود و برگشتم کرما تا کمی مجله بخوانم و چیزهای متفرقه. هنوز شروع به کار نکرده ام و نمی دانم چرا اینقدر تنبل و بی حوصله شده ام. جالب اینکه قید همه چیز را به راحتی زده ام. نه تنها قید کسی شدن و کاری کردن که اساسا قید درست زیستن را.

دیشب قبل از خواب با آمریکا حرف زدیم. مامانم بعد از ماهها یک کارت تلفن گرفته بود و اون به ما زنگ زد. گفت که بلاخره این مغازه ی نزدیک خانه اش کارت ۱۰ دلاری آورد و او هم خریده و برای زنگ زدن به ما. گفت که همیشه کارت ۲۵ دلاری داشت اما آن همه ساعت که به دردش نمی خورد. می دانم که دلیلش البته همان ۱۵ دلار اضافه و گرانتر بودن داستان هست. و گرنه آن موقع که بابت کمر درد ازش گله کردم که چرا یکبار احوالپرسی نمی کنه چیزی نگفت. خیلی ناراحت وضعیتش هستم و از این ناراحتتر که با رسیدن به ۴۰ سالگی هنوز هم نمی توانم طوری که دلم می خواهد برایش کاری کنم. هم من و هم تو برای خانواده هامون. با اینکه کسی انتظار ندارد و با اینکه به عنوان دو نفر که در ۳۲ و ۲۷ سالگی از کشور خارج شدیم و از صفر و زیر صفر شروع کردیم به نسبت مثلا برادران غیورم که از بچگی در آمریکا بوده اند و تو گویی که هیچ! یک هیچ بزرگ و مطلق اند. اما مشکل من همانطور که به تو گفتم مقایسه نبود و نیست. حتی حرفهای تو که در موقع ناراحتی کلا بازگویی شان به خودت هم چاره ساز نیست کمکی نکرد و صبح را که به شب قبل و بد خوابی و بی خوابی گره خورده بود خوب و با انرژی شروع نکردم تا زمانی که رفتیم دکتر و اوضاع و روحیه ام کمی بهتر شد. باید کار کنم تا بهتر شوم. می دانم مرگ و دردم چیست و می دانم درمانش کدام است و می دانم که باید چه کنم و چگونه و چه مقدار، جالب اینکه امکانات و توانش  را هم دارم اما انگیزه اش را ...
شاید به همین می گویند درد بی دردی!

فردا جمعه است و روز درس و کلاس و اخرین روز کار در هفته برای تو. شنبه شب خانه ی اوکسانا دعوتیم و البته صبح من با بچه های HM قرار دارم. برای یکشنبه می خواهم برنامه ای بگذارم با هم و در دل هم تا با انرژی و انگیزه از دوشنبه کار کردن را شروع کنم. به امید نور و روشنایی.
 

هیچ نظری موجود نیست: