۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

آنچه که ناراحتم می کند


یک روز تمام به دنبال چراغ مناسب برای اتاق کار سندی گذشت. این تمام داستان یکشنبه ی ما بود. اما در مجموع ویکند خوبی بود هر چند الان که نشسته ام و دارم این یکی دو روز را ثبت می کنم کمر درد دوباره سراغم آمده و خیلی نگرانم کرده.

از جمعه صبح شروع می کنم که ساعت ۶ مثل احمقها بیدار شدم و بجای اینکه بشینم پای آلمانی خواندن و یا درس نشستم و دربی تهران را دیدم که تنها یک جمله برای توصیفش حجت است: هیچ بزرگ! و البته حماقت بزرگتر امثال من. به هر حال تا تمام شد و تو به سلامتی رفتی سر کار من هم کارهای کلاسهایم را کردم و راهی دانشگاه شدم. کلاسها بد نبود و کمی به کودنهای کلاس تفهیم موضوع شد. جمعه شب را با هم با دیدن فیلمی بدتر و مزخرفتر از شهرآورد صبح گذراندیم و شنبه صبح بعد از اینکه با هم رفتیم کرمای دانفورد تو که با کیارش و آنا که دوباره از انگلیس آمده تا آخر فوریه اینجا قرار داشتی رفتید کاستکو. البته صبح زود که بیدار شدم یادم افتاد DVD های مستند که از دانشگاه گرفته بودم را تمدید نکردم و اما هر چه تلاش کردم نشد و حساب کاربری کتابخانه ام هم بسته شد. تو زحمت کشیدی و اول رفتی دانشگاه فیلمها را دادی و سه شنبه که بابت جلسه ی TA ها باید دانشگاه بروم کلی هم باید وقت برای این چند ساعت تاخیر بگذارم! تازه اگر اساسا قبول کنند.

خلاصه تقریبا تا تو از کاستکو برگشتی و من از کرما یک ساعتی را با تهران حرف زدم و از آنجا به ربارتس رفتم و از شدت سردرد راهی خانه شدم شده بود ۴ عصر و ما هم برای شام منزل اوکسانا و رجیز قرار داشتیم. تو برای خانه مبارکی یک ظرف زیبا گرفته بودی و یک بطر شراب و یک دسته گل هم با هم خریدیم و رفتیم. بعد از بیش از یک سال سوزی را دیدیم و مارک هم کمی دیرتر آمد و شب خوبی بود. اما آنچه که حسابی باعث تعجب و در حقیقت حیرت ما چهارنفر شد برخورد و رفتار تحقیرآمیز اوکسانا با رجیز در تمام موارد و هر موضوعی بود. آنقدر بد بود که در مسیر کوتاهی که از آسانسور تا دم در داشتیم هر چهار نفر با حیرت در اینباره حرف زدیم. خلاصه که با انجام یک کار بی مورد در آخر شب، یعنی رساندن سوزی تا خانه اش- کاری که نه اون انتظار داشت و نه اساسا مسیر ما بود- تا رسیدیم خانه و خوابیدیم حدود یک بامداد بود.

امروز صبح هم تو که قصد داشتی برای خرید چراغ اتاق سندی تا یک گوشه ی شهر بروی و قرار بود که کلا یکی دو ساعت بابت این کار وقت بگذاری همراه من ساعت ۱۰ از خانه خارج شدیم و وقتی برگشتیم ۶ عصر شده بود. یک منطقه ی خیلی دور و کلی ترافیک بابت کنده کاری و برف. آخر سر هم اگر همراهت نیامده بودم باز برای سومین مرتبه چراغ نامناسبی خریده بودی و دوباره روز از نو. بعد از خرید چراغ و کمی در آن حوالی دور زدن راهی آیکیا شدیم تا برای خودمان و تاریکی خانه مان در شبها چراغی بگیریم چون آنجا که برای سندی رفته بودیم خیلی گران بود. از آیکیا راهی تلاس شدیم چون می دانستم که مثل دفعه ی قبل که چراغ از *هوم دیپو* گرفتی و خودت برده بودی بالا تا سه روز دست و مچ درد داشتی و خیلی اذیت شدی. با هم رفتیم و کلی در ترافیک جلوی ساختمان که همیشگی و همواره و دایمی است معطل شدیم تا وارد پارکینگ ارزانتر ساختمان روبروی شدیم و از آنجا راهی تلاس. سنگینی چراغ و ضربه ای که بابت بسته شدن یکی از درهای چرخان ورودی به کمر من خورد خیلی اذیت کننده بود. اما آنچه که از درد کمر و گیر کردن در ترافیک نیم ساعته در پارکینگ و یک ساعته جلوی ساختمان و از دست رفتن تمام روز و از دست رفتن چند باره ی روزها بابت داستان چراغ ناراحت کننده و آزار دهنده بود این نکته است که این کارها وظیفه ی تو نیست و اساسا نه سندی و نه هیچ کس دیگری هم چنین انتظار و خواسته ای از تو ندارد. شرکت به آن عظمت باید سفارش دهی بیاورند و خانم نخواست ببرند. این روزها و زندگی و سلامتی ماست که به هیچ و بابت کولی دادن بی وجه از دست میرود. گفتم اینها را بهت و البته می دانستی که درست می گویم و چیزی نگفتی. این بار اول نیست و با اینکه گفتی متوجه شدی و دیگر چنین نمی کنی اما می دانم که بار آخر هم نیست. بهت گفتم که می دانم باید بیش از دیگران تلاش کنی تا دیده شوی اما این بسیار فراتر از آن حد و این انتظارهاست. بهت تنها در پایان یک جمله گفتم اینکه برای تام هم از این کارها زیاد کردی! اتفاقا چند روز پیش که جنیفر همکار سابق و جانشین حاضر خودت را در کپریت برای نهار دیدی و طرف بهت گفت که تام بیمار و به شدت حرامزاده هست تازه متوجه شدیم که از چه مخمصه ای نجات پیدا کردی و مردک چقدر متعفن و حقیر است. وقتی که جنیفر بهت گفت که بابت هر چیزی سر آدم داد و بیداد می کنه و بعد علنا و عملا همه را تنها چون ابزار در جهت مقاصد خودش می بینه. با اینکه اساسا مقایسه ی او با سندی جفا در حق دومی است اما کاری که تو می کنی و از زمان و سلامتی و زندگی خودمان بابت کاری که گونه ای دیگر باید انجام شود میزنی تفاوتی در این مقایسه ایجاد نمی کند.

به هر حال آمدیم خانه و با شیراز حرف زدیم و متوجه شدم که حال مادربزرگم خیلی وخیم است. عمو اعلاء به ایران رفته و خلاصه خیلی همگی نگرانش هستند. خداوند همه ی بیماران را شفا بدهد. نه تنها درد و رنجشان را بکاهد که از آن مهمتر عزت و کرامتشان را حفظ کند. خلاصه که گویی حال و توانی برایش نمانده.

و اما فردا و هفته ی جدید و هفته ای که باید درست و اساسی به کارها و برنامه هایم برسم. صبح به سلامتی تو را به شرکت می رسانم و بعد باید دنبال کار روغن ماشین بروم که معلوم نیست علیرغم اینکه تو هفته ی پیش برده و تعویضش کرده ای چرا هنوز مسئله دارد و بعد هم احتمالا کمی متفرقه خوانی و البته نهایی کردن برنامه هایم برای شروع از سه شنبه که اولین بیست و یکم سال جدید است که امیدوارم به امید و میمنت و نور به درستی و راستی گره بخورد.
   

هیچ نظری موجود نیست: